روز سی و نهم #چله_استغفار :
توسل به #شهید_سعید_علیزاده
آخرین بار برای اربعین نذر کرد با پای پیاده برود تا شاید نذرش که
شهادت باشد، پذیرفته شود.
این سفر همان شد که او میخواست یک روز پس از بازگشت از کربلا تلفنش زنگ زد و چند دقیقه بعد با خوشحالی به نزدم آمد و گفت مامان کارم جور شده و باید ساکم را ببندم برای سفر به سوریه.
اول رضایت ندادم اما با اصرار و پافشاری او قبول کردم. گفت مادر باید برویم و از حریم حرم مطهر اولاد پیامبر در برابر داعشیان بدصفت حفاظت کنیم.
🔹
خاطرهای که شهیددر دفتر خاطراتش نوشته:
در جلسهای که با نیروهای حزبالله داشتیم، دور میزی بزرگ نشسته بودیم که ذوالفقار، مسئول و یکی از فرماندهان نیروهای حزبالله وارد شد.
به من اشاره کرد و پرسید: اسمت چیه؟ همه تعجب کرده بودند. من گفتم: کمیل. بعد چیزی به مترجم گفت که متوجه آن نشدم. مترجم رو به من گفت: ایشون میگن تو شهید میشی!
بعد به عکسهایی که روی دیوار اتاق بود اشاره کرد و گفت: من به همه اینا گفتم شهید میشن و شدن. من از خجالت سرم را پایین انداختم.
بعد هم پرسید: توی تیم هجوم هستی؟ مترجم گفت: آره، از بچههای شناساییه. دوباره گفت: مطمئن باش در هجوم اول شهید میشی!
با شنیدن این حرفها دیگر دل توی دلم نبود. جلسه که تمام شد رفتم پیش ذوالفقار. بهاش گفتم: اگه شهید نشم، میام پیشت و ازت شکایت میکنم و یقهات رو میگیرم! مترجم که حرفهایم را برایش ترجمه کرد،
خندید. گفت: من و تو هر دو شهید میشیم...
#با_شهدا
👩🍼
#بهشتِ_مادری
@behesht_madari135 ••• ❀┐🍓