🌈خاطره ای از کودکی شهید صیاد شیرازی
❤️❤️❤️❤️
تابستان🌳 بود. مادرم به من گفت برو سراغ برادرت👦-او کوچک تر از من بود و یک مقدار شر و با بچه ای دیگر، رفته بود به باغ مردم-.
من برای این که او را بیاورم، راه افتادم. وقتی رفتم، دیدم او و چند نفری از دوستانش رفته اند بالای درخت 🌳و میوه 🍎می خورند.
حقیقتش یک هوس شیطانی👿👻 وسوسه ام کرد، منتهی یک جنگی در درون من بر پا شد که :«تو خودت آمدی برادرت را ببری، حالا چه 🤔طور شده که می خواهی مثل آن ها بالای درخت بروی؟!» این جنگ تا آن جا ادامه پیدا کرد که آن هوس👿👻 بر من و آن عقل و منطقی که رنگ معنوی داشت، قوی شد.
در نتیجه از دیوار بالا رفتم تا خودم را بیندازم توی باغ🍀. به بالای دیوار که رسیدم، دیدم که ماری🐍 درست جلوی صورت من، زبانش را تکان می دهد. خیلی وحشتناک بود. آن قدر که از ترس خودم را پرت کردم پایین. دمپایی هایم را در آوردم و به سرعت دویدم سمت منزل🏡. طوری هم می رفتم که انگار مار🐍 دنبالم می کند. قدری که رفتم، ایستادم و دیدم از مار 🐍خبری نیست. هیچ وقت یادم نمی رود، همان جا شروع کردم به محاکمه 😞😣کردن خودم.
می گفتم: «مگر مادرت تو را نفرستاده که بروی جلو کار خلاف شرع برادرت را بگیری؟ حالا می خواستی خودت هم همین کار را انجام بدهی؟ دیدی سرنوشتت چه طور شد؟! مار🐍 نزدیک بود تو را نیش بزند.»
و خداوند نگذاشت بروم🙏 و گرفتار آن خطا بشوم و این، برایم درس شد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#معاون_پرورشی
#پیش_دبستانی_بچه_های_بهشت
#مجتمع_آموزشی_تربیتی_بهشت
#هیئت_انصار_ولایت_دارالعباده_یزد
🆔
@Beheshtedu_pish
🆔
@Darozzekr_com