نشست، جیب خودش را تکاند و آه کشید به کوله‌ پشتی خود، خیره ماند و آه کشید درست آخر این هفته، چند مهمان داشت... و تازه! قسط عقب‌مانده هم فراوان داشت برای دفعه‌ی چندم شمرد و دید، کم است... و گفت: قسمتم امسال، دوری از حرم است کلافه بود! خودش را پُر از جنون می‌دید... فقط، مقابل چشمان خود، ستون می‌دید... چگونه می‌شد از این مرزها عبور کند؟! چگونه خرج سفر را، دوباره جور کند؟! ... @beheshtesamen ...