🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 دستم رو روی پام گذاشتم. کشون کشون سعی کردم با سرعتی که به خیال خودم زیاده از خونه فاصله بگیرم. دو ساعتی بود که به خودم میلرزیدم و راه میرفتم. روی پله یکی از مغازه ها نشستم. به رد خونی که توی نور کم، روی زمین معلوم بود نگاه کردم. پام خونریزی نداشت! زیاد پیاده راه رفتن باعث خونریزیش شده. خیابون خلوت بود و حتی یک ماشین هم ازش رد نمیش. باید چیکار کنم. دستم رو توی جیبم کردم تا شاید کمی گرم بشم با برخورد دستم به کارت یاد شماره آقای امیری افتادم. اون این دردسر رو برام درست کرده. شاید بتونه کمکم کنه. چجوری بهش زنگ بزنم. باید تا صبح صبر کنم تا یکی رو ببینم ازش بخوام موبایلش رو بهم بده سرم رو روی زانوم گذاشتم. از شدت سرما دندون هام به هم میخورد و می لرزیدم. صدای خش خش جاروی کارگر شهرداری روی زمین حواسم رو جمع کرد و سر بلند کردم و به پیرمرد نارنجی پوشی که در حال نظافت خیابون بود نگاه کردم. یعنی میشه تلفن همراه داشته باشه و به من قرض بده تا بتونم با آقای امیری تماس بگیرم؟ درد پام با وجود خونریری برام غیر قابل تحمل شده اما چاره‌ای ندارم. ایستادم و لنگون لنگون سمتش رفتم. با دیدن سر و وضعم کمی ترسیده و دست از جارو کشیدن برداشت و نگاهم کرد. _ سلام نگاهش توی صورتم چرخید به خاطر نور چراغ لعنتیِ تویِ خیابونِ بالای سرم، صورت کاملا مشخص بود. آثار کتک هایی که از پیمان خوردم کاملا نمایان. جواب سلامم رو خیلی آهسته داد. بی جون به خاطر درد و ضعف و سرما لب زدم _ ببخشید شما تلفن همراه دارید؟ دسته ی جاروش رو محکم گرفت و گفت: _دارم. لب هام روی هم چفت نمیشدن _ میشه لطفاً بدید من یه تماس باهاش بگیرم. _ شارژ ندارم معلوم بود و نمی خواد گوشیش رو در اختیارم بذاره 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂