🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت68
🌟تمام تو، سَهم من💐
صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو از روی داشبورد برداشت و به صفحهش نگاه کرد. سرش رو تکون داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ بله.
_ تویی سهیلی!
_ نه؛ روی میز خودم گذاشتم.
_ خوب نگاه کن!
_ برو از ناصری بپرس ببین اون ندیده؟
_ امکان نداره!
نیمنگاهی به من کرد.
_ کیفم رو از پشت بده.
گنگ نگاهش کردم که با نگاهش به خودم اومدم. دستم رو عقب بردم و کیف چرم قهوهای رنگی که پشت گذاشته بود رو برداشتم و به سمتش گرفتم.
_ الان میبینم بهت میگم.
رو بهم ادامه داد:
_ درش رو باز کن ببین یه پوشه سبزرنگ که روش نوشته باشه جمشیدی هست؟
همون پوشه که توی کلانتری هم دیده بودم.
قفل کیفش رو باز کردم و از بین پوشههایی که داخل کیفش بود پوشه سبزرنگی رو بیرون کشیدم. نگاهی بهش کرد و متأسف سرش رو تکون داد.
_ آره تو کیفمه. نمیدونم کِی گذاشتم.
_ تو کجایی؟
_ نه من نمیتونم بیام اداره، بگو کجایی تو مسیر وایسم بهت بدم.
_ اومدم.
تماس رو قطع کرد.
_ بذارش سرجاش.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و کیف رو عقب گذاشتم.
_ ببخشید مجبورم چند لحظهای وایسم.
_ خواهش میکنم، ایرادی نداره.
اسم کار و شغلش که وسط اومد، همون اخمی که توی آگاهی روی پیشونیش دیده بودم سر جاش نشست.
مسیر رو دور زد و به جایی که با آقای سهیلی که به لطف سارا میشناسمش برگشت. با دیدن سهیلی گوشه خیابون احساس خجالت کردم و توی خودم جمع شدم. اما سروانکیانی خیلی عادی و طبیعی برخورد کرد.
دست دراز کرد و کیفش رو برداشت از ماشین پیاده شد. سمت سهیلی که با تعجب من رو نگاه میکرد رفت. طوری ایستاد که دیگه دیدی روی من نداشت.
حتماً به همکارهاش از این ازدواج حرفی نزده. چقدر از نگاهش معذب شدم.
پوشه رو از داخل کیفش بیرون آورد و سمت سهیلی گرفت و شروع به صحبت کردند. به نظر حرف من رو میزدن، چون سهیلی از کنار دست سروانکیانی دوباره نگاهم کرد.
سروانکیانی دستش رو روی بازوی سهیلی گذاشت و بعد از چند لحظه سمت ماشین برگشت.
نگاه متعجب سهیلی این بار با دهن باز به من بود. خودش رو جمعوجور کرد و سوار ماشینش شد.
عرق سردی روی پیشونیم احساس کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
نمیدونم آیا سروان کیانی هم از این که همکارش من رو دیده ناراحت شده که سکوت کرده یا فقط این معذب بودن شامل حال من شده.
بعد از مدتی ماشین رو جلوی یک باغچه رستوران پارک کرد. بدون این که حرفی بزنه پیاده شد و جلوی کاپوت ایستاد و خیره نگاهم کرد.
تو که به من نگفتی پیاده شم یا نه! من چه میدونم باید چیکار کنم!
دستگیره دَر رو کشیدم و پیاده شدم. انگار لبخند زدن بعد از دیدن سهیلی براش سخت شده.
کنارم ایستاد. قفل ماشین رو زد و دست خیس از عرقم رو گرفت. دلم میخواد ازش دوری کنم؛ نه برای همیشه، اما دوست ندارم اینقدر سریع بعد از محرمیتمون من رو لمس کنه. باز هم همون خجالت و ترسی که از اول باهام همراه بود اجازه نداد تا دستم رو از دستش بیرون بکشم یا ازش خواهش کنم دستم رو نگیره.
وارد باغچه رستوران شدیم. به تختی اشاره کرد.
_ اون جا خوبه؟
با کمترین صدای ممکن که همش از خجالت لمس بدنم توسطش بود، لب زدم:
_ هرجا که شما بگید خوبه.
شروع به قدم زدن کرد و من هم با قدمهاش راه افتادم. روی تخت نشست. خواستم کفشم رو در بیارم که گفت:
_ هنوز آثار گریه روی صورتت هست؛ برو اون سمت، سرویس بهداشتی هست، یه آبی به دست و صورتت بزن بیا.
دستم رو به چشمهام کشیدم.
_ نه من راحتم.
_ برو آبش خنکه، حالت رو جا میاره.
دوست ندارم برم اما باز هم عامرانه حرفش رو زد و به کرسی نشوند. کیفم رو روی تخت گذاشتم و به سمت سرویس رفتم. همیشه این مانتو رو تنم میکنم اما الان که بهم گفته به نظرش کوتاه میاد چقدر باهاش معذب شدم.
آبی به دست و صورتم زدم و با دستمال کاغذی که توی جیبم بود صورتم رو خشک کردم. توی آیینه خودم رو نگاه کردم. از صبح خیلی بهتر شدم ولی همچنان آثارش هست.
اگر دیشب میدونستم که صبح قراره دنبالم بیاد حداقل قرص خواب نمیخوردم و اون همه گریه نمیکردم.
بیرون اومدم. روی تخت نشسته بود و به گوشیش مشغول بود.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟
@behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟