🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 بابا گفت: _ اختیار دارید؛ شما مراحمید، ولی من اینجوری راحت ترم. با اجازه‌ای گفت و سمت اتاقش رفت و مامان فوری در جعبه رو باز کرد و کت کرم رنگی که ردش سنگ دوزی شده بود رو بیرون آورد وهیجان‌زده گفت _ وای دستتون درد نکنه چقدر زیبا شده رو به من گرفت _حوری ببین چه قشنگ شده! لبخند زدم و نگاهم رو به سر تا پای کت دادم _بله واقعا خیلی قشنگ شده روبه مریم خانم ادامه دادم _ ممنونم _خواهش میکنم دخترم. دوست داشتم خودت انتخاب کنی ولی نخواستم مزاحم درس هات بشم. مامان گفت _ ماشالله خوش سلیقه اید سهیلا با محبت نگاهم کرد ه این خوش سلیقه بودن مامان من از دیشب ورد زبون سهراب هم شده، مدام تو خونه به سهیل میگه زن گرفتنت رو بسپار به مامان، خیلی خوش سلیقه‌ست از اینکه سهراب تو خونشون ازم تعریف کرده یه جوری شدم. مامان گفت _هم شما هم آقا سهراب نسبت به حوری ناز لطف دارن.‌ نگاهش رو به من داد _ حوری جان مامان یه چایی بریز بیار. با این لباس ها دلم نمی خواد از جام بلند شم. اما چاره ای نیست.‌ دستم رو روی مبل گذاشتم و تکیه‌ی بدنم کردم که مریم خانوم پشت سرش سهیلا ایستادن. _ دستت درد نکنه دخترم ما باید بریم مامان کمی ناراحت لباس رو داخل جعبه گذاشت و ایستاد _ پس چرا اینقدر عجله ای! _ دختر من برای فردا یکم خرید داره. با خنده ادامه داد _بالاخره عقد برادرشه دیگه. الانم برادرش جلوی در منتظر شه مامان متعجب به در نگاه کرد _ آقا سهراب؟ پس چرا نیومدن داخل؟ مریم‌خانم خنده صداداری کرد _نه؛ سهراب رو که من دارم دعا می کنم بتونه فردا بیاد و عقدش رو غیابی نکنه. سهیل جلوی در منتظره _ فرقی نداره آقا سهیل هم مثل رضای خودم بگید بیاد داخل _ نه دیگه ان‌شالله یه فرصت دیگه. سهیلا سمت من اومد و مامان همچنان به مریم خانم اصرار میکرد _حوری ناز جان دوست داری سفره‌ی عقدتون چه رنگی باشه برای اولین بار کمی خجالت کشیدم _نمیدونم.‌ _من گفتم طلایی. ولی سهراب گفت نظر خودت رو بپرسم. نگاهم‌رو به زمین دادم _همون طلایی خوبه _یعنی خودت هیچ‌رنگی مدنظرت‌نیست؟‌ شاید هر دختری این‌چیزا براش مهم باشه ولی برای من که هدفم فقط درس خوندن بوده و به ازدواج فکر نکردم مهم نیست. _همون طلایی بی مقدمه صورتم رو بوسید _باشه عزیزم اصرار امامان برای موندنشون فایده‌ای نداشت خداحافظی کردن و رفتن. در خونه که بسته شد مامان به داخل برگشت _ مامان چرا اینجوری می کنی؟! لحن معترضم مامان رو کمی متعجب کرد.‌ _ چیکار کردم؟! _ هیچی انقدر هولی که خودت متوجه ذوقت نیستی.‌لباس من رو ببین.‌ خب میگفتی عوضش میکردم. بی اهمیت دستش رو تکون داد و سمت مبل رفت _ بیا برو لباست رو بپوش ببینم بهت میاد یا نه. گفتن کتش رو هم بلند بدوزن که بابات گیرنده کوتاهه _ الان مثلا این بلنده؟ _ بلنده دیگه! چند سانت بالاتر از زانوته؛ بلندتر میشه مانتو جعبه رو برداشتم _ الان حوصله ندارم فردا می پوشمش به کنایه گفت _ کاش تو هم یکم ذوق بخرج می دادی. تنها عکس العملم، با وجود بابا توی خونه، نفس سنگینی که حرصی و کمی با صدا بیرون دادم. صبح به بابام میگم که لباس مناسب نیست تا به مامان بگو دست از سرم برداره. الان من هر چی باهاش بحث کنم دامنه ناراحت کردنم براش بیشتر فراهم میشه. وارد اتاق شدم جعبه‌ی لباس روروی تخت گذاشتم. برای یک مهمونی خیلی شیک و قشنگ شده، اما برای مهمونی که قراره من مرکز توجه باشم. اصلا مناسب نیست 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟