🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت125
🌟تمام تو، سَهم من💐
با سر و صدای مامانبیدار شدم.
_پاشو دیگه حوری ناز! یکساعت دیگه این پسره میاد دنبالت. چقدر میخوابی!
کش و قوسی به بدنمدادم و خواب آلو پرسیدم
_ساعت چنده مامان!
_نُه، ساعت ده میاد دنبالت. باید یکمبه خودت برسی
عین برق گرفته ها سر جام نشستموموهای نامرتبم رو کنار زدم.
_مامان چرا الان بیدارمکردی!
کت و شلواری که دیروز برام آورده بودن رو پایین پام گذاشت
_بیدارت میکردم که پاشی غر بزنی؟ الان بموقعست. پاشو بیا یه لقمه بخور زنگزدن سحر بیاد یه سشوار به موهات بکشه
از اتاق بیرون رفت. با عجله ایستادم و بیرون رفتم. همونجوری که سمت سرویس میرفتم غر هم میزدم
_وای مامان از دست تو
_یه جوری میگی انگار هفت سالته برای مدرسه بیدارت نکردم.بیست و چهارسالته میخواستی مثل اون روز هایی که میری دانشگاه گوشیت رو تنظیم کنی زنگ بزنه که خواب نمونی.
وارد سرویس شدم و آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم
_من ساعت گوشیم رو تنظیم کرده بودم نمیدونم چرا زنگ نزده.
سر میز نشستم. لقمهای گرفتم و توی دهنم گذاشتم.
_بابا و رضا کجان؟
_پدر شوهرت زنگ زد که بابات زودتر بره محضر، حالش خوب نبود با رضا رفت
لقمهای کهسمت دهنم میبردم و پایین آوردم و نگران پرسیدم
_چرا حالش خوب نبود؟
_از دیشب هی میگه پشت کمرم میسوزه.
_آخه چرا حالش که خوب بود.
لیوان چایی رو جلوم گذاشت
_ناراحت توعه
_من!
_اره نگران خوشبختیته
آهی کشیدم و نگاهم رو به لیوان چایی دادم. هیچوقت گلهی زندگیمرو به بابا نمیکنم
_چرا نگران! هم آقا سهراب پسر خوبیه هم خانوادهش آدمهای درستی هستن.
_پدره دیگه. نگرانی های خودش رو داره
صدای زنگ خونه بلند شد. مامان سمت آیفونرفت
_حوری زود باش بخور. سحره
با این خبری که بهم داد دیگه اشتهایی برای خوردن ندارم. ایستادم و به اتاقم برگشتم. گوشین رو برداشتمو شمارهی بابا رو گرفتم. هنوز اولینبوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟
@behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟