🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با سر و صدای مامان‌بیدار شدم.‌ _پاشو دیگه حوری ناز! یک‌ساعت دیگه این پسره میاد دنبالت. چقدر میخوابی! کش و قوسی به بدنم‌دادم و خواب آلو پرسیدم _ساعت چنده مامان! _نُه، ساعت ده میاد دنبالت. باید یکم‌به خودت برسی عین برق گرفته ها سر جام‌ نشستم‌و‌موهای نامرتبم رو کنار زدم. _مامان چرا الان بیدارم‌کردی! کت و شلواری که دیروز برام آورده بودن رو پایین پام گذاشت _بیدارت میکردم که پاشی غر بزنی؟‌ الان‌‌ بموقع‌ست.‌ پاشو بیا یه لقمه بخور زنگ‌زدن‌ سحر بیاد یه سشوار به موهات بکشه از اتاق بیرون رفت. با عجله ایستادم و بیرون رفتم.‌ همونجوری که سمت سرویس میرفتم غر هم‌ می‌زدم _وای مامان از دست تو _یه جوری میگی انگار هفت سالته برای مدرسه بیدارت نکردم.‌بیست و چهارسالته می‌خواستی مثل اون روز هایی که میری دانشگاه گوشیت رو تنظیم کنی زنگ بزنه که خواب نمونی. وارد سرویس شدم و آبی به دست و صورتم‌ زدم و بیرون رفتم _من ساعت گوشیم رو تنظیم کرده بودم نمیدونم چرا زنگ نزده.‌ سر میز نشستم‌. لقمه‌ای گرفتم و توی دهنم گذاشتم. _بابا و رضا کجان؟ _پدر شوهرت زنگ زد که بابات زودتر بره محضر، حالش خوب نبود با رضا رفت لقمه‌ای که‌سمت دهنم میبردم و پایین‌ آوردم و نگران پرسیدم _چرا حالش خوب نبود؟ _از دیشب هی میگه پشت‌ کمرم می‌سوزه. _آخه چرا حالش که خوب بود. لیوان چایی رو جلوم گذاشت _ناراحت توعه _من! _اره نگران خوشبختیته آهی کشیدم و نگاهم رو به لیوان چایی دادم.‌ هیچ‌وقت گله‌ی زندگیم‌رو به بابا نمی‌کنم _چرا نگران! هم‌ آقا سهراب پسر خوبیه هم خانواده‌ش آدم‌های درستی هستن.‌ _پدره دیگه. نگرانی های خودش رو داره صدای زنگ خونه بلند شد. مامان سمت آیفون‌رفت _حوری زود باش بخور. سحره با این خبری که بهم داد دیگه اشتهایی برای خوردن ندارم.‌ ایستادم و به اتاقم برگشتم.‌ گوشین رو برداشتم‌و شماره‌ی بابا رو گرفتم. هنوز اولین‌بوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟