•°وارث مادر•° سه سال بیشتر نداشت،اولین سفری بود که همراه پدر می‌آمد،تا به حال صحرایی چنین ندیده بود،از همان ابتدا به چشمان عمه که نگاه می‌کرد از نگرانی او دلش آشوب میشد،هیچ چیز عادی به نظر نمی رسید و این او را نگران تر میکرد.دستان کوچکش رو به آسمان بود و هرلحظه خدایش را صدا میزد،و همین دست های کوچک بعدها او را مخاطب استغاثه اهل زمین قرار داد.لحظات در نگرانی پی هم سپری میشد،تا آنجایی که تشنگی بر همه اهل حرم چیره شده بود اما قامت عمویش او را دلگرم میکرد،در بحبوحه حمله سپاه دشمن نگاه بردارش علی اکبر مرهمی بر نگرانی هایش بود، آنوقت که پدر اسب را زین میکرد دامن او بهشتی پرآرامش بود؛اما تمام این احساس‌ها برای مدتی کوتاه عمر داشتند و در پلک برهم زدنی رهایش کردند. حال او مانده و تنها آغوش عمه اما این بار فرق میکند،این بار اوست که این احساس پناه را رها می‌کند و به سوی آسمان پر میکشد،آخر آنجا خبری از لگد دشمن و پهلوی شکسته و موی سوخته نیست.آنجا مادر به استقبالش نشسته است،مادری که درد پهلوی شکسته را میداند مادری که تنها وارثش رقیه بود،او وارث تمام لحظاتی بود که دشمن با بی‌شرمی تمام،دست روی دختر پیغمبر بلند کرده بود، لحظات سوختن و در و پهلوی شکسته،این‌بار هم روایت خرابه است و تکرار جسارت های دشمن،حال مادر برای تنها وارثش مرهمی دارد؛ مرهم آغوش پدر! آخر می‌گویند دخترها بابایی اند،او اکنون نشسته تا پدر موهایش را شانه بزند،تا او را به آغوش بکشد،تا یکبار دیگر قرآن بخواند و او به لب های تشنه‌ای که جای تازیانه ها بود بوسه بزند. ✍🏻حوراء 🌐@beitolghazal_nashriyeh401 •نشریـہ دانشجویے بیـــــت الغــزل•