🔴 ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت 48: 🔸... آن روز خوشبختانه كسى از زن‌‏هاى دِه، به ملاقات مادرم نيامد. آن‌‏ها در ظاهر براى ملاقات و احوالپرسى و تسکین‌‏دادن مريضى مادرم مى‏آمدند؛ ولى گفتم كه در لابه‌‏لاى حرف‌‏هايشان چيزهايى می‌‏گفتند كه مريضى مادرم شديدتر می‌‏شد و تلقينات بدى را به زبان می‌آوردند؛ اين بود كه من تصميم گرفته بودم نگذارم به خانه‌مان بيايند و اگر هم آمدند، نگذارم از آن حرف‌‏هاى بی‌‏جا به زبان بياورند؛ اين است كه مى‏گويم: خوشبختانه تا ظهر، آن زن‌‏هاى ياوه‌‏گو و پُرحرف، به خانه‌ی ما نيامدند و كسى نبود كه مريضى را به مادرم تلقين كند. 🔸ما [= من و تنهابرادرم (یدالله)] به توصيه‌ی مادرم در اتاق بازى می‌‏كرديم. در حقيقت، من اهل بازى نبودم. يداللّه را سرگرم كرده بودم كه گريه نكرده و مادر را اذيّت نكند. 🔸خاله‌‏سارا براى ناهارمان تاس‌‏كباب درست كرده بود و منتظر آمدن پدرم بوديم كه بيايد و ناهارمان را بخوريم. 🔸آن‌‏گاه صداى دلنوز اذان‌گوى دِهِمان، شيخ حسین‌عمو، از پشت‌‏بام مسجد به گوشمان رسيد. چه صداى زيبا و ملكوتى‌ای! از حنجره‌ی يک پيرمردِ تقريباًهفتادساله. آنچنان روح‌بخش بود كه گويا روح انسان را به پرواز درمی‌‏آورد و در وسط زمين و آسمان سيْر می‌‏داد... . 📖 شیرخدای آذربایجان، ص 61. @benisiha_ir