استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۵:
🔸... چنانكه گفتم، من در كَنار درس و بحث و مطالعه، كار و فعّاليّتم در حوزۀ عمليّۀ قم را با نويسندگى آغاز كردم و به عنوان وظيفۀ اخلاقى، کموبیش در مسائل سياسی وارد میشدم؛ ولی زياد به گود آنها نمیرفتم؛ چون در غیر این صورت، از كار و هدف اصلیام بازمیماندم و نمیتوانستم به نتيجۀ خوب و فراوانی برَسم.
🔸چند نکته در اينباره مینویسم تا دانسته شود که نسبت به مسائلِ روز، بیتوجّه نبودهام و نیستم.
🔸من هميشه از كارهاى خِلاف شرع، بيزار بوده و زجر کَشیدهام.
🔸در همان دوران طلبگى، براى ديدن پدر و مادرم، با همسر و دختر سهسالهام، به تهران رفتم. همسرم برای دخترم مقنعهاى مانند چادر درست كرده و به سرش انداخته بود تا موهايش آشکار نشود.
🔸روزى با او كه دست دخترم را گرفته بود، داشتم از ميدان امام حسين ـ علیه السّلام. ـ كه در آن زمان، ميدان فوْزيّه نام داشت، میگذشتم. من جلو بودم و آنان پشتسرم میآمدند. ناگهان صداى همسرم را شنيدم كه میگفت: «چرا مىزنی؟! مگر اين بچه با تو چه كرده؟...»
🔸به عقِب برگشتم و ديدم يک زن بیحجاب كه حدود پنجاه سال يا بيشتر داشت، با دو دستش محكم بر سر دختر سهسالهام میزند و به ما بدوبيراه میگويد! به او گفتم: چرا بچۀ ما را میزنی؟! او كه با تو کاری ندارد.
🔸او پشتسرهم به ما فحش میداد و به روحانيّت، ناسزاهایی میگفت که من خجالت میکشم آنها را بنویسم. او با خشم کامل به همسرم میگفت: «اين چه ریختی است كه براى خودت و اين بچه درست كردهاى؟ دهاتیها؛ عقبگردها؛ مرتجعها؛ نفهمها!...»
🔸من كمى خشمیگن شدم و با صداى بلند گفتم: خانم! چرا توهين میكنى؟! تو، خودت، بیدين و لااُبالی هستى و حيا و شرف ندارى. با ديگران چه كار دارى؟ واى بر دولت و حكومتى كه شما را اینگونه پُررو و بیحيا بار آورده و از دين، خارجتان کرده! حالا خودت دين ندارى و پایبند به مقرّرات و ضروريّات دين مقدّس اسلام نيستى، چرا از ديندارى و حيای ديگران رنج میبری و جلوگيرى میكنى؟!»
🔸مردم در اطراف ما جمع شده بودند. بعضی هورا میكشيدند. برخى به ما میخنديدند. بعضی میگفتند: «صلوات بفرستيد و تمام كنيد.» و برخی به من میگفتند: «حاجآقا! ولش كن. بيا و برو.» و به آن زن میگفتند: «خانم! شما كوتاه بيایید.»
🔸یک ماشين دولتى كه چند افسر و درجهدار، در آن بودند، رسيد و مردم به آنان گفتند: «بياييد و نگذاريد اين آقا و خانم دعوا كنند.»
🔸يكی از آنان پياده شد و همينكه به نزديكی ما رسيد، آن زن با داد و شيون گفت: «اين شيخ به دولت و شخص اعلاحضرت توهين كرد.» و هر چه به دهانش آمد، گفت. عدّهاى گفتند: «راست میگويد.» آن درجهدار پيشامد بدون چونوچرا دستش را بلند كرد تا مرا بزند؛ ولی من مچش را گرفتم و گفتم: به چه حقّى میخواهى مرا بزنی؟! عِمامه و عباى من، به زمين افتاد. مردم هورا میكشيدند و مسخره میكردند.
🔸چند پاسبان که شايد آنان را با بیسيم خواسته بودند، سر رسیدند و به دستهاى من دستبند زدند و مرا، در حالی كه همسر و کودکم گريه میكردند، به پاسگاهی که نزدیک آنجا بود، بردند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۴ ـ ۲۶۶.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۶:
🔸... در پاسگاه، همۀ درجهدارها، پاسبانها و مراجعهکنندگان، به من زل زده بودند و شايد مرا آشوبگر يا عاصی میپنداشتند.
🔸من از سربازی که در آنجا بود، اجازه خواستم که با برادرم تماس بگیرم و ماجَرا را به او بگويم. او به اتاقى رفت و پس از چند لحظه برگشت و مرا پیش درجهدارى كه حدود ۴۵ سال داشت، برد.
🔸درجهدار به من گفت: «آقاشيخ! شما كه اهل دعوا نيستيد؛ پس چرا دعوا به راه انداختيد؟» گفتم: من اهل دعوا نيستم. دعوا مرا به راه انداخت؛ نه من دعوا را. انگار خوشش آمد و خنديد؛ سپس گفت: «چطور دعوا شما را به راه انداخت؟» گفتم: به من اجازه دهيد که با برادرم تماس بگیرم و به او بگويم كه به میدان فوزیّه برود و زن و فرزندم را ببرد؛ سپس من به پرسشهای شما پاسخ دهم. گفت: «شمارهاش را بگوييد تا من تماس بگيرم.» شمارۀ تلفن مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد. جریان را به برادرم گفتم و از او خواستم که هرچهزودتر برود و خانوادهام را که ناراحت و سرگردان هستند، به خانه ببرد؛ سپس گوشی را به آن درجهدار که انگار به سخنانم گوش میداد، دادم و از او تشکّر کردم.
🔸او کاغذی را روى ميزش گذاشت و پرسوجو را آغاز كرد. من همۀ واقعه را نقل کردم و گفتم كه شما اگر انصاف داشتید، به جای من آن زن بیحجاب را به پاسگاه میآورديد و برای این که کودک سهسالۀ مرا كتکها زد، تنبیه میکردید.
🔸او گوشی تلفن را برداشت و به من گفت: «باز شمارۀ برادرت را بگو تا با او تماس بگيرم و به او بگو كه خانوادهات را ابتدا به اينجا بياورد تا از آنان هم پرسوجو کنیم و اگر بفهمیم که سخنان شما راست است، شما را آزاد كنيم.»
🔸من دوباره شمارۀ مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد؛ ولی برادرم که انگار سراغ همسر و فرزندم رفته بود، گوشی را برنداشت. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۶ و ۲۶۷.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۷:
🔸... حدود يکونيم ساعت، مرا در اتاقی بازداشت كردند و سپس دوباره به همان اتاق بردند و من ديدم كه برادر، همسر، فرزند و ۳ تا از همروستاییهایم، در آنجا هستند.
🔸همسرم زير چادر گريه میكرد. کودک سهسالهام، «طاهره»، هنگامی که مرا ديد، پیشم آمد، لبهای كوچکش را روى دست راستم گذاشت، آن را بوسيد و با لحن كودكانهاش پرسید: «آقاجان! تو را به خاطر من به اينجا آوردند تا كتک بزنند و اذيّت كنند؟ تو را زدند؟ چقدر زدند؟» من بر سر و صورت او دست كَشيدم و گفتم: نه؛ کسی مرا نزَد و نمیتواند بزند! دخترم! اين تو بودى كه در راه اسلام و حجاب اسلامى، از دستهاى آن پيرزن بیحجاب كتک خوردى. عيب ندارد. ناراحت نباش. همۀ پيشوايان ما به خاطر اسلام ضربهها خوردند و ناراحتیها كَشيدند. مگر امام حسين ـ علیه السّلام. ـ چه كرده بود كه او را در كربلا شهيد كردند و روى بدن مباركش اسب تاختند؟ دخترم! دنيا تا بوده و هست، همین است. هميشه عدّهای از خدا بیخبر، هر كارى بخواهند، میكنند و هیچ كس نیست که جلو آنان بايستد و بگويد که با چه مجوّز و قانونی، اين كارها را انجام میدهید؟
🔸همۀ حاضران، سخنانم را میشنيدند. هنگامی که من واژۀ «قانون» را گفتم، آن درجهدار، خشمگینانه گفت: «حاجآقا! چرا مغز بچه را از این پُر میكنى كه قانونی در كار نيست؟» من با صداى تقريباًبلندى گفتم: راست میگويم. نهتنها در اينجا، بلكه اگر صدايم به آن سوی دنيا هم برَسد، باز خواهم گفت كه در كشور ما قانون درستى كه با آن، عَدالت اجرا گردد و حقّ مظلوم از ظالم گرفته شود، وجود ندارد. اگر چنين قانونی هم باشد، هرگز اجرا نمیشود و سرتاسر كشور ما دچار تبعيضها و بیعدالتىها است.
🔸سخنان من كه آنها را با صداى بلند میگفتم، چنان وحشتی در آن محيط كوچک پدید آورده بود كه برادر و همروستاییهایم به من میگفتند: «فُلانی! اينطور صحبت نكن.» و بهآرامى میگفتند: «اين حرفها خطر دارد. تو را میبرند و به جایی میاندازند که عرب، نی انداخت.»؛ ولی من سخنانم را ادامه دادم و گفتم: راست میگويم. آقاى رئيس، خودش، منصفانه قضاوت كند. اين کودک سهسالۀ من، چه گناهى كرده بود؛ جز اين كه مادرش مقنعهاى به او پوشانده بود تا هم حجابداشتن را به او ياد دهد و هم شؤون طلبگى ما را حفظ كند؟ ما كه نمیتوانيم مانند بعضیها همسر و دخترمان را در كوچه و خيابان و جلو چشمان زلزدۀ نامحرمان و هر كس و ناكس بگردانيم. مگر حجاب از ضروريّات دين مقدّس اسلام نیست؟ یا باید مسلمانبودن خود را انكار كنيم و يا به احكامش عمل نماييم. حالا كه ما میخواهيم به وظيفهمان عمل كنيم، با اين وضع روبهرو میشويم: در وسط روز در وسط ميدان، يک زن بیحجاب، فرزند ما را میزند و وقتی از او میپرسیم که چرا میزنی؟، مردم در اطراف ما جمع میشوند، هورا میكشند و ما را مسخره مینمایند و سرانجام، كار ما به اينجا كشيده میشود.
🔸شخص درجهدار، دستى به صورتش كشيد، بلند شد و از پشت ميزش به طرف من آمد. من و ديگران ترسيديم و گُمان كرديم كه میخواهد مرا بزند؛ ولی همينكه به من نزديک شد، گفت: «شما بفرماييد روى آن صندلی بنشينيد.» من تعارف كردم. گفت: «خواهش میكنم بفرماييد.» من رفتم و روى يک صندلی نشستم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۷ ـ ۲۷۰.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۸:
🔸... او در برابر دخترم نشست و از او پرسید که نامت چیست؟، خانهتان كجا است؟ كی به تهران آمدید و چرا آن زن، تو را زد؟ دخترم گفت: «نمیدانم. من دست مادرم را گرفته بودم و داشتیم میرفتيم که او آمد و مرا زد. آقاجان خواست نگذارد؛ امّا دعوا شد و مردم جمع شدند.» درجهدار پرسيد: «تو چیزی به آن زن نگفتى؟» دخترم گفت: «نه.»
🔸درجهدار از همسرم پرسيد: «شما هم چيزى به آن زن نگفتى كه ناراحت شود و فرزندتان را بزند؟» همسرم گفت: «نه.»
🔸درجهدار به من رو كرد و گفت: «حاجآقا! شما را به خدايى كه به او معتقد هستيد، سوگند میدهم که راست بگویید. آیا شما هم كه جلوتر از همسر و فرزندت راه میرفتى، چيزى به آن زن نگفتى؟» گفتم: نه. گفت: «سوگند میخوريد؟» گفتم: آری؛ ولی چرا سوگند بخورم؟ آدم كه براى هر چيز كوچک و بزرگی سوگند نمیخورد.
🔸او، در حالی كه پشت ميزش مینشست، گفت: «پس سوگند نمیخوريد؟!» فهميدم كه از سخنانم به شک افتاده و متوجّه منظورم نشده است؛ برای همین گفتم: چرا؛ سوگند میخورم. گفت: «همين الان گفتى که چرا سوگند بخورم؟» گفتم: آقاى رئيس! ما، در كتابهايمان خواندهايم كه براى هر چيز كوچکی سوگند نخوريد. نام خدا، قرآن و نامهای مبارک اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ برتر از این است كه آدم براى چند روزْ زنداننرفتن يا مقدارى پول، به آنها سوگند بخورد.
🔸گفت: «صحبتِ چند روزْ زندان نيست. به من چند گزارش داده شده که شما در ملأ عام و بين مردم، به اعلاحضرت توهين كرده و به يک درجهدار دولتى، دست بلند كرده و با او درگير شدهاید. اگر اين گزارشها ثابت شود، مدّتها گرفتارى دارد و شايد هم».
🔸گفتم: آقاى رئيس! او به من دست بلند كرد؛ نه من به او. گفت: «شما به دولت و ـ در حالی كه به عكس شاه اشاره میكرد ـ به شخص اوّل مملكت توهين كرده و فحش دادهاى و آن درجهدار براى دفاع از حريم دولت خواسته که شما را تنبيه كند و به شما دست بلند كرده.» گفتم: پس معلوم است كه او به من دست بلند كرده؛ نه من به او. امّا برای اين گزارش كه من به دولت و شاه توهين كردهام، بايد مدرک داشته باشيد. من اهل توهين نيستم. از كارهاى دولت، بدم میآيد و بعضی از آنها را خِلاف دين مقدّس اسلام میدانم؛ ولی اهل بدوبيراهگفتن نيستم. شما میتوانید از همسر، فرزند، برادر و همروستاییهای من بپرسيد كه آيا من اهل فحشدادن و بدگویی هستم يا نه.
🔸همۀ آنان گفتند: «راست میگويد. اهل این کارها نیست و ما تا کنون نديدهايم كه با كسی دعوا كند يا به كسی فحش دهد.»
🔸او به سر و صورتش دست كَشيد و به برادرم رو كرد و گفت: «شما برويد، جواز كسب خود را بياوريد و برادرتان را ضمانت كنيد و ببرید تا هنگامی که من ماجَرا را پيگيرى كنم.»
🔸يكی از همروستاییهایم كه در نزديكی ميدان امام حسين ـ علیه السّلام. ـ مغازه داشت، گفت: «من میآورم؛ چون مغازهام در همين نزديكیها است.» درجهدار گفت: «عيب ندارد. تو بياور.»
🔸آن شخص رفت و جواز كسبش را آورد. درجهدار به من گفت: «هر وقت خواستيم، بايد خود را معرّفی كنید.» گفتم: من ساكن قم هستم. گفت: «هر كجاى دنيا كه باشی.» گفتم: چَشم. لبخندزنان گفت: «به سلامت.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۰ ـ ۲۷۲.
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۹:
🔸... ما با خوشحالی از پاسگاه بيرون آمديم. همروستاییها تعارف كردند به خانۀ آنان كه نزديک آنجا بود، برويم؛ ولی ما تشكّر كردیم و هرچهزودتر به خانه رفتیم تا پدر و مادرم و ديگران، از نگرانی درآیند.
🔸هنگامی که رَسيديم، ديديم حدود ۳۰ نفر از خویشاوندان كه جريان گرفتارى مرا شنيده بودند، نگران شده و آمدهاند تا جوياى حالم باشند. آنان از ديدن ما خوشحال شدند و براى برطرفشدن گرفتارى ما شكر كردند.
🔸مادرم صورتم را بوسید و گفت: «پسرم! وقتی شنيدم که تو را به پاسگاه بردهاند، نزديک بود سكته كنم. خيلی گريستم و براى نَجاتت نذر كردم كه يک روز روزه بگيرم و نماز هم بخوانم.» گفتم: مادر! عمرت بلند باد! از اينگونه پيشامدها زياد نگران نشو؛ چون كار دنيا همین است. هر کسی چيزى میگفت.
🔸ما چند روز ديگر در تهران ماندیم و سپس برای ادامۀ تحصیل من، به شهر مقدّس قم برگشتيم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۲ و ۲۷۳.
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۲۰۰:
🔸... گرفتارى دیگر من که موقّت بود، از آنجا آغاز شد كه شبى در تهران مهمان خویشاوندی بودم. فرزندانش با او درِ گوشی سخن گفتند و او گفت: «اجازه بدهيد که تلويزيون را روشن كنيم؛ چون امشب فیلم "مرادبرقى" دارد و بچهها دوست دارند که آن را ببینند و دستبردار نیستند.»
🔸من، چون مهمان بودم، نمیتوانستم جلو بچهها را بگيرم؛ پس، سرم را به عنوان تأیید تكان دادم؛ امّا صحنههايى از آن فيلم ديدم كه مبتذل و بیمحتوا بود؛ مثلاً: یک مرد در نقش دو نفر، به خواستگارى دخترى رفت.
🔸دریافتم که مردم با صَرف وقت برای چنين چيزهایی، دچار بردگى میشوند!؛ برای همین، پس از برگشتن به قم، كتابی به نام «بردگى يا بندگى؟» نوشتم و چون براى چاپكردنش پول نداشتم و شايد به آن، اجازۀ چاپ هم داده نمیشود، چند تا از آن، كپى كردم و به دوستانم دادم.
🔸روزی دوستی گفت: «فُلان سرهنگ که در تهران است، کتاب "بردگی یا بندگی؟" را خوانده و چند صفحه از آن را کپی کرده و به عنوان مدرک نگه داشته و میخواهد براى تو پاپوش درست كند.» گفتم: نگران نباش؛ من در آن، چيزى ننوشتهام كه باعث گرفتاریام شود و فقط بعضی از عقايد پست و پليد اسرائيلیها و موانع اندیشیدن درست را نوشتهام؛ همچون: خرافهپرستى، تقليد كوركورانه، سينما، راديو، تلويزيون، هواپرستى، خودخواهى، کوتاهی و زیادهروی، و تحميل عقيده و سليقه.
🔸گفت: «ديگر میخواستى چه بنويسی؟! واژهبهواژۀ هر کدام از اينها، گرفتاری میآورد. خيال نكن که شيرخدايى و هر چه بخواهى، میتوانی انجام دهی و هر چه به اندیشه و قلمت آید، میتوانی بنويسی. اکنون زمانۀ گرفتاریها است و اختناق، همهجا را فراگرفته و هر كسی که حرف حق بزند، او را میگيرند و پدرش را درمیآورند. مگر نشنيدهاى كه چقدر روحانی و دانشجو زندانی شدهاند و حاجآقا "فلسفى" ممنوعالمِنبر شده است؟»؛ سپس گفت: «من، چون به تو علاقهمندم، به قم آمدهام تا بگويم که حواسّت را خوب جمع كن و بعضی از مطالب را ننويس یا منتشر نكن و بگذار تا زمان مناسب برای انتشار آنها فرارَسد.»
🔸سخنانش دلسوزانه بود و من در ظاهر پذیرفتم. در هنگام خداحافظى گفت: «اگر بتوانی، مدّتی به تهران نيا تا مبادا سرهنگ، تو را گرفتار کند.»
🔸پس از چهار ـ پنج ماه، به تهران رفتم. برادرم گفت: «برای شما اخطار آمده كه خودتان را به فُلان سرهنگ معرّفی كنيد.» پرسیدم: نمیدانی دربارۀ چيست؟ گفت: «نه؛ ولی فُلان خویشاوندمان میگفت: "قبل از اين كه برادرت پيش او برود، با من تماس بگیرد."»
🔸من شمارۀ تلفن آن شخص را از برادرم گرفتم و با او تماس گرفتم. گفت: «من از سرهنگ خواهش كردم که گزارش تو را پس بگيرد و كپى صفحات کتابت را هم از او گرفتم. تو هر گاه بخواهی که پیش او بروی، به من خبر بده.» گفتم: من كه نمیروم؛ مگر اين كه مرا با دستبند ببرند.
🔸در تهران زیاد نماندم و به قم برگشتم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۳ ـ ۲۷۵.
#اسرائیل، #بردگی، #تفکر، #خرافه، #خودخواهی، #سینما، #فیلم
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۲۰۱:
🔸... در آن سالها شهر قم وضع غيرعادى پیدا کرده بود.
حوزۀ علميّۀ قم داشت حالت مبارزه به خود میگرفت و نام «امام خمينى» داشت بر سر زبانها میافتاد.
آن روزها من رسالۀ عملیّه و كتاب «كشفالأسرار» ايشان را به قیمت ۳۰۰ تومان خريدم.
گاهى ایشان یا مراجع دیگر و یا اساتید و طلّاب، اطّلاعیّه میدادند و اطّلاعیّهها دستبهدست میچرخید و ما اطّلاعیّههای امام را پخش میكرديم.
گاهی حكومت، عدّهاى از طلّاب و اساتيدشان را بازداشت یا زندانی میکرد و يا به جاهاى دور تبعيد مینَمود.
🔸بعضی سينماى «دروازهطلايى» قم را آتش زدند.
فردای آن روز، من به آنجا رفتم و ديدم که تيرآهنهای بسیار ضخیم و بزرگ و پهنش، مانند فنر، خم شده و سقف و ديوارهایش فروريخته است.
پس از مدّتی حضرت آيتالله العظمى سيّد شهابالدّين نجفى مرعشی، آنجا را خريد و آنجا را به كمک افراد متدیّن خيّر، به حوزۀ علمیّۀ بسيارباشكوهى به نام «مدرسۀ شهابيّه» تبديل کرد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۵ و ۲۷۶.
#معرفی_کتاب
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۲۰۲:
🔸... در ۱۵ خرداد هر سال، طلبههاى پُرشور حوزۀ علميّۀ قم، براى یادآوری جریان ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲، در مدارس علمیّه و...، مجلس برگزار میکردند و دربارۀ آن روز تاريخى، سخنرانی مینَمودند و نوارهای سخنرانی و اطّلاعيّههاى امام خمينى و مراجع دیگر را پخش میكردند؛ امّا حكومت، خيلی حسّاسيّت نشان میداد و تا میتوانست، مانع اجتماع مردم میشد.
🔸خوب در خاطرم هست كه در روزهاى ۱۵ تا ۱۷ خرداد ۱۳۵۴، ساواک، شهر مقدّس قم و طلّاب را زیرنظر گرفت؛ ولی طلبهها از هر راه ممکن، اطّلاعيه پخش میكردند، مجالس روضه میگرفتند و گفتنیها را میگفتند و بعضی از آنان بلندگوى دستى به دست میگرفتند و در حرم مطهّر حضرت معصومه ـ عليها السّلام. ـ و پشتبام «مدرسۀ فيضيّه» و «دارالشِّفاء» سخنرانی میكردند و بر ضدّ حکومت، سخن میگفتند؛ برای همین، مأموران حکومت به این دو مکان اخیر آمدند، عدّهاى از طلّاب را كتک زدند، عدّهاى را دستگير و زندانی کردند، درهای این دو جا را بستند و بر آن درها مأمور گذاشتند و آن درها چند سال، بسته ماند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۶ و ۲۷۷.
#پانزده_خرداد
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۲۰۳:
🔸... روز ۱۹ دی بود. روزنامۀ اطّلاعات، تازه در سطح شهر پخش شده و در آن، مقالهاى با عنوان «ارتجاع سرخ و سياه در ايران» چاپ شده بود که به مقام عالی امام خمينى توهین کرده و ایشان را عامل ارتجاع سرخ و سياه شمرده بود و پس از آن مقاله، مقالۀ ديگرى به جامعۀ روحانيّت حمله کرده و همۀ آشوبها را به گردن آن انداخته بود.
🔸برای همین در همان عصر، عدّۀ زيادى از طلّاب و جوانان پُرشور، به منزل يكی از اساتيد حوزۀ علميّه رفتند و از ایشان درخواست كردند كه سخنرانی كند.
🔸ايشان حدود ۴۵ دقيقه، صحبت کرد و دولت را نکوهش و از انتشار آن مقالهها انتقاد نَمود و دربارۀ مقام بلند روحانيّت و مراجع عِظام، بهویژه امام خمينى و نَهضتهای روحانیّت در طول تاريخ، سخنرانی کرد؛ در حالی که لحظهبهلحظه، جمعیّت افزایش مییافت.
🔸مردم، در حالی كه شِعار میدادند، بهآرامى راه افتادند و در ميدان صفائيّه كه «چهارراه فاطمى» نامیده میشد، با مأموران درگير شدند و با تیراندازی مأموران، عدّهاى زخمى شدند و عدّهای جانشان را از دست دادند.
🔸این حماسۀ خونين، آغاز حرَكت توفندۀ مردم بر ضدّ رژيم شاهنشاهى بود.
🔸مردم ایران، مسائل انقلاب و مسائلِ پس از آن را میدانند و اين كتاب، زندگینامۀ بنده است؛ برای همین، بیشتر از این به مسائل انقلاب نمیپردازم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۷ و ۲۷۸.
#نوزده_دی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۲۰۴:
🔸... کوشیدم که در این کتاب، کارها و نقشهایم در جامعه را براى آگاهسازی ديگران بنویسم و اميدوارم که اهل ذوق از خواندنش لَذّت برده باشند.
🔸چنانكه نوشته بودم، در حوزۀ علميّۀ قم، مشغول تحصيل، تدريس و تأليف هستم و در مواقع تعطيلی آن، براى تبليغ به تهران يا هر جايی كه دعوت شده باشم، میروم.
🔸تلاش میكنم كه عمرم را به بیكارى و تنبلی نگذرانم و دوست دارم که پیوسته در جامعه، اثرگذار باشم.
🔸خداوند بخشنده را شکر میکنم كه به من طبع شعر هم عنايت فرموده است و من از آن، بیشتر دربارۀ مناجات با او، مدح و مرثیۀ اهل بیت ـ سلام الله تعالی عليهم. ـ و معارف مذهبی استفاده کرده و اشعار فراوانی به زبانهای فارسی و آذری سرودهام.
🔸بیشتر آثارم را برای جوانان مسلمان نوشتهام تا انشاءالله آنان با خواندن آنها بتوانند دیندارتر شوند، استعدادهایشان را به فعلیّت برَسانند و به آينده، خدمت کنند.
🔸حدود ۸۰ تا از آثارم چاپ شده و بعضی از آنها به زبانهاى انگليسی و اردو ترجَمه و منتشر گشته است.
🔸امیدوارم که مجموع کتابها و مجموعهشعرهایم، به ۵۵۵ عدد برَسد تا اين بيت شعرم تحقّق یابد:
نوشتار «بِنيسی» همچو گنج است / شُمارَش پانصدوپنجاهوپنج است
🔸به هنر اصيل اسلامى و ايرانی هم علاقۀ زيادى دارم؛ هنرى كه انسانهاى هنرمند به وجود میآورد و به باطن زیبای آنان تجلّی میبخشد؛ برای همین میکوشم که ۴۴۴ اثر هنرى، همچون: طرح و تزيين آيات و روايات در تابلوهاى زيبا و نفيس و نیز كارتکهاى اسلامى آموزنده هم تنظيم كنم و در نتیجه، مجموع آثارم به ۹۹۹ عدد برسد.
🔸خداوند مهرْبان به همۀ ما توفيق خدمت و عبادت عنایت فرماید.
🔸التماس دعا.
🔸پایان.
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۸ و ۲۷۹.
@benisiha_ir
🔴 #خبر
🔹با مطلب پیشین، مطالب کتاب «شیرخدای آذربایجان» به پایان رَسید.
به لطف الاهی، محتوای این کتاب از تاریخ ۲۷ / ۵ / ۱۳۹۷ تا امروز (۳ / ۷ / ۱۴۰۲) در این کانال و در ۲۰۴ مطلب و قسمت گذاشته شد و اگر بخواهید آن را از ابتدا بخوانید یا مرور کنید، میتوانید در این کانال، روی هر کدام از هشتکهای #زندگینامه و #قلم_ایشان کلیک کنید.
🔹چنانکه میدانید، این کتاب شیرین، زندگینامۀ خودنوشت حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ بود. لطفاً برای شادی روح ایشان صلوات بفرستید.
🔹برای خریدن این کتاب خواندنی و کتابهای دیگر ایشان میتوانید به شمارۀ ۰۹۱۲۵۵۱۲۱۴۶ پیامک دهید.
@benisiha_ir
🔴 #مطالب_مناسبتی
این روزها ایّام بیستمین سالگرد رحلت مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ است. لطفاً برای شادی روح ایشان، صلوات بفرستید و حمد و سوره بخوانید.
💠 برای مطالعۀ مطالب این کانال دربارۀ #استاد_بنیسی یا از ایشان، روی نشانیهای زیر کلیک کنید:
1️⃣ شعری از ایشان دربارۀ خودشان و مطالبی دیگر دربارۀ ایشان:
https://eitaa.com/benisiha_ir/4490
2️⃣ پیدیاف مقالۀ «در سایهسار خورشید» دربارۀ زندگی ایشان:
https://eitaa.com/benisiha_ir/5330
3️⃣ پیدیاف «مردی از جنس خورشید» دربارۀ خاطرات و نِکات نابی از ایشان:
https://eitaa.com/benisiha_ir/5356
4️⃣ مطالب این هشتکها:
ـ #زندگینامه
ـ #نکات_خواندنی
ـ #تصویر
ـ #معرفی_آثار.
@benisiha_ir