eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
270 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۵: 🔸... چنانكه گفتم، من در كَنار درس و بحث و مطالعه، كار و فعّاليّتم در حوزۀ عمليّۀ قم را با نويسندگى آغاز كردم و به عنوان وظيفۀ اخلاقى، کم‌وبیش در مسائل سياسی وارد می‌‏شدم؛ ولی زياد به گود آن‌ها نمی‌‏رفتم؛ چون در غیر این صورت، از كار و هدف اصلی‌ام بازمی‌‏ماندم و نمی‌‏توانستم به نتيجۀ خوب و فراوانی برَسم. 🔸چند نکته در اين‌باره می‌نویسم تا دانسته شود که نسبت به مسائلِ روز، بی‌توجّه نبوده‌ام‌ و نیستم. 🔸من هميشه از كارهاى خِلاف شرع، بيزار بوده‌ و زجر کَشیده‌ام. 🔸در همان دوران طلبگى، براى ديدن پدر و مادرم، با همسر و دختر سه‌ساله‌ام، به تهران رفتم. همسرم برای دخترم مقنعه‌‏اى مانند چادر درست كرده و به سرش انداخته بود تا موهايش آشکار نشود. 🔸روزى با او كه دست دخترم را گرفته بود، داشتم از ميدان امام حسين ـ علیه السّلام. ـ كه در آن زمان، ميدان فوْزيّه نام داشت، می‌گذشتم. من جلو بودم و آنان پشت‌‏سرم می‌‏آمدند. ناگهان صداى همسرم را شنيدم كه می‌‏گفت: «چرا مى‏‌زنی؟! مگر اين بچه با تو چه كرده؟...» 🔸به عقِب برگشتم و ديدم يک زن بی‌حجاب كه حدود پنجاه سال يا بيش‌‏تر داشت، با دو دستش محكم بر سر دختر سه‌‏ساله‌ام می‌‏زند و به ما بدوبيراه می‌‏گويد! به او گفتم: چرا بچۀ ما را می‌‏زنی‌؟! او كه با تو کاری ندارد. 🔸او پشت‌سرهم‌ به ما فحش می‌‏داد و به روحانيّت، ناسزاهایی می‌‏گفت که من خجالت می‌کشم آن‌ها را بنویسم. او با خشم کامل به همسرم می‌‏گفت: «اين چه ریختی است كه براى خودت و اين بچه درست كرده‌‏اى؟ دهاتی‌‏ها؛ عقبگردها؛ مرتجع‌‏ها؛ نفهم‌‏ها!...» 🔸من كمى خشمیگن شدم و با صداى بلند گفتم: خانم! چرا توهين می‌‏كنى؟! تو، خودت، بی‌‏دين و لااُبالی هستى و حيا و شرف ندارى. با ديگران چه كار دارى؟ واى بر دولت و حكومتى كه شما را این‌گونه پُررو و بی‌‏حيا بار آورده و از دين، خارجتان کرده! حالا خودت دين ندارى و پایبند به مقرّرات و ضروريّات دين مقدّس اسلام نيستى، چرا از ديندارى و حيای ديگران رنج می‌بری و جلوگيرى می‌‏كنى؟!» 🔸مردم در اطراف ما جمع شده بودند. بعضی هورا می‌‏كشيدند. برخى به ما می‌‏خنديدند. بعضی می‌‏گفتند: «صلوات بفرستيد و تمام كنيد.» و برخی به من می‌‏گفتند: «حاج‌‏آقا! ولش كن. بيا و برو.» و به آن زن می‌‏گفتند: «خانم! شما كوتاه بيایید.» 🔸یک ماشين دولتى كه چند افسر و درجه‌‏دار، در آن بودند، رسيد و مردم به آنان گفتند: «بياييد و نگذاريد اين آقا و خانم دعوا كنند.» 🔸يكی از آنان پياده شد و همين‌كه به نزديكی ما رسيد، آن زن با داد و شيون گفت: «اين شيخ به دولت و شخص اعلاحضرت توهين كرد.» و هر چه به دهانش آمد، گفت. عدّه‌‏اى گفتند: «راست می‌‏گويد.» آن درجه‌‏دار پيشامد بدون چون‌‏وچرا دستش را بلند كرد تا مرا بزند؛ ولی من مچش را گرفتم و گفتم: به چه حقّى می‌‏خواهى مرا بزنی؟! عِمامه و عباى من، به زمين افتاد. مردم هورا می‌‏كشيدند و مسخره می‌‏كردند. 🔸چند پاسبان که شايد آنان را با بی‌‏سيم خواسته بودند، سر رسیدند و به دست‌‏هاى من دست‌بند زدند و مرا، در حالی كه همسر و کودکم گريه می‌‏كردند، به پاسگاهی که نزدیک آن‌جا بود، بردند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۴ ـ ۲۶۶. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۶: 🔸... در پاسگاه، همۀ درجه‌‏دار‌ها، پاسبان‌ها و مراجعه‌کنندگان، به من زل زده بودند و شايد مرا آشوبگر يا عاصی می‌‏پنداشتند. 🔸من از سربازی که در آن‌جا بود، اجازه خواستم که با برادرم تماس بگیرم و ماجَرا را به او بگويم. او به اتاقى رفت و پس از چند لحظه برگشت و مرا پیش درجه‌‏دارى كه حدود ۴۵ سال داشت، برد. 🔸درجه‌دار به من گفت: «آقاشيخ! شما كه اهل دعوا نيستيد؛ پس چرا دعوا به راه انداختيد؟» گفتم: من اهل دعوا نيستم. دعوا مرا به راه انداخت؛ نه من دعوا را. انگار خوشش آمد و خنديد؛ سپس گفت: «چطور دعوا شما را به راه انداخت؟» گفتم: به من اجازه دهيد که با برادرم تماس بگیرم و به او بگويم كه به میدان فوزیّه برود و زن و فرزندم را ببرد؛ سپس من به پرسش‌های شما پاسخ دهم. گفت: «شماره‌اش را بگوييد تا من تماس بگيرم.» شمارۀ ‏تلفن مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد. جریان را به برادرم گفتم و از او خواستم که هرچه‌زودتر برود و خانواده‌ام را که ناراحت و سرگردان هستند، به خانه ببرد؛ سپس گوشی را به آن درجه‌‏دار که انگار به سخنانم گوش می‌‏داد، دادم و از او تشکّر کردم. 🔸او کاغذی را روى ميزش گذاشت و پرس‌‏وجو را آغاز كرد. من همۀ واقعه را نقل کردم و گفتم كه شما اگر انصاف داشتید، به جای من آن زن بی‌‏حجاب را به پاسگاه می‌‏آورديد و برای این که کودک سه‌‏سالۀ مرا كتک‌ها ‏زد، تنبیه می‌کردید. 🔸او گوشی تلفن را برداشت و به من گفت: «باز شمارۀ برادرت را بگو تا با او تماس بگيرم و به او بگو كه خانواده‌ات را ابتدا به اين‌‏جا بياورد تا از آنان هم پرس‌‏وجو کنیم و اگر بفهمیم که سخنان شما راست است، شما را آزاد ‏كنيم.» 🔸من دوباره شمارۀ مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد؛ ولی برادرم که انگار سراغ همسر و فرزندم رفته بود، گوشی را برنداشت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۶ و ۲۶۷. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۷: 🔸... حدود يک‌‏ونيم ساعت، مرا در اتاقی بازداشت كردند و سپس دوباره به همان اتاق بردند و من ديدم كه برادر، همسر، فرزند و ۳ تا از هم‌روستایی‌هایم، در آن‌‏جا هستند. 🔸همسرم زير چادر گريه می‌‏كرد. کودک سه‌‏ساله‏ام، «طاهره»، هنگامی که مرا ديد، پیشم آمد، لب‌های كوچکش را روى دست راستم گذاشت، آن را بوسيد و با لحن كودكانه‌‏اش پرسید: «آقاجان! تو را به خاطر من به اين‌‏جا آوردند تا كتک بزنند و اذيّت كنند؟ تو را زدند؟ چقدر زدند؟» من بر سر و صورت او دست كَشيدم و گفتم: نه؛ کسی مرا نزَد و نمی‌‏تواند بزند! دخترم! اين تو بودى كه در راه اسلام و حجاب اسلامى، از دست‌‏هاى آن پيرزن بی‌‏حجاب كتک خوردى. عيب ندارد. ناراحت نباش. همۀ پيشوايان ما به خاطر اسلام ضربه‌‏ها خوردند و ناراحتی‌‏ها كَشيدند. مگر امام حسين ـ علیه السّلام. ـ چه كرده بود كه او را در كربلا شهيد كردند و روى بدن مباركش اسب تاختند؟ دخترم! دنيا تا بوده و هست، همین است. هميشه عدّه‌ای از خدا بی‌‏خبر، هر كارى بخواهند، می‌‏كنند و هیچ كس نیست که جلو آنان بايستد و بگويد که با چه مجوّز و قانونی، اين كارها را انجام می‌دهید؟ 🔸همۀ حاضران، سخنانم را می‌شنيدند. هنگامی که من واژۀ «قانون» را گفتم، آن درجه‌‏دار، خشمگینانه گفت: «حاج‌‏آقا! چرا مغز بچه را از این پُر می‌‏كنى كه قانونی در كار نيست؟» من با صداى تقريباًبلندى گفتم: راست می‌‏گويم. نه‌‏تنها در اين‌‏جا، بلكه اگر صدايم به آن سوی دنيا هم برَسد، باز خواهم گفت كه در كشور ما قانون درستى كه با آن، عَدالت اجرا گردد و حقّ مظلوم از ظالم گرفته شود، وجود ندارد. اگر چنين قانونی هم باشد، هرگز اجرا نمی‌شود و سرتاسر كشور ما دچار تبعيض‌ها و بی‌‏عدالتى‌ها است. 🔸سخنان من كه آن‌ها را با صداى بلند می‌‏گفتم، چنان وحشتی در آن محيط كوچک پدید آورده بود كه برادر و هم‌روستایی‌هایم به من می‌‏گفتند: «فُلانی! اين‌طور صحبت نكن.» و به‌آرامى می‌‏گفتند: «اين حرف‌‏ها خطر دارد. تو را می‌‏برند و به ‏جایی می‌اندازند که عرب، نی انداخت.»؛ ولی من سخنانم را ادامه دادم و گفتم: راست می‌‏گويم. آقاى رئيس، خودش، منصفانه قضاوت كند. اين کودک سه‌‏سالۀ من، چه گناهى كرده بود؛ جز اين كه مادرش مقنعه‌‏اى به او پوشانده بود تا هم حجاب‌‏داشتن را به او ياد دهد و هم شؤون طلبگى ما را حفظ كند؟ ما كه نمی‌‏توانيم مانند بعضی‌ها همسر و دخترمان را در كوچه و خيابان و جلو چشمان زل‌‏زدۀ نامحرمان و هر كس و ناكس بگردانيم. مگر حجاب از ضروريّات دين مقدّس اسلام نیست؟ یا باید مسلمان‌‏بودن خود را انكار كنيم و يا به احكامش عمل نماييم. حالا كه ما می‌‏خواهيم به وظيفه‌‏مان عمل كنيم، با اين وضع روبه‌‏رو می‌‏شويم: در وسط روز در وسط ميدان، يک زن بی‌‏حجاب، فرزند ما را می‌زند و وقتی از او می‌پرسیم که چرا می‌‏زنی؟، مردم در اطراف ما جمع می‌‏شوند، هورا می‌‏كشند و ما را مسخره‏ می‌نمایند و سرانجام، كار ما به اين‌‏جا كشيده می‌‏شود. 🔸شخص درجه‌‏دار، دستى به صورتش كشيد، بلند شد و از پشت ميزش به طرف من آمد. من و ديگران ترسيديم و گُمان كرديم كه می‌‏خواهد مرا بزند؛ ولی همين‌كه به من نزديک شد، گفت: «شما بفرماييد روى آن صندلی بنشينيد.» من تعارف كردم. گفت: «خواهش می‌‏كنم بفرماييد.» من رفتم و روى يک صندلی نشستم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۷ ـ ۲۷۰. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۸: 🔸... او در برابر دخترم نشست و از او پرسید که نامت چیست؟، خانه‌‏تان كجا است؟ كی به تهران آمدید و چرا آن زن، تو را زد؟ دخترم گفت: «نمی‌‏دانم. من دست مادرم را گرفته بودم و داشتیم می‌‏رفتيم که او آمد و مرا زد. آقاجان خواست نگذارد؛ امّا دعوا شد و مردم جمع شدند.» درجه‌دار پرسيد: «تو چیزی به آن زن نگفتى؟» دخترم گفت: «نه.» 🔸درجه‌دار از همسرم پرسيد: «شما هم چيزى به آن زن نگفتى كه ناراحت شود و فرزندتان را بزند؟» همسرم گفت: «نه.» 🔸درجه‌دار به من رو كرد و گفت: «حاج‌‏آقا! شما را به خدايى كه به او معتقد هستيد، سوگند می‌‏دهم که راست بگویید. آیا شما هم كه جلوتر از همسر و فرزندت راه می‌‏رفتى، چيزى به آن زن نگفتى؟» گفتم: نه. گفت: «سوگند می‌‏خوريد؟» گفتم: آری؛ ولی چرا سوگند بخورم؟ آدم كه براى هر چيز كوچک و بزرگی سوگند نمی‌‏خورد. 🔸او، در حالی كه پشت ميزش می‌‏نشست، گفت: «پس سوگند نمی‌‏خوريد؟!» فهميدم كه از سخنانم به شک افتاده و متوجّه منظورم نشده است؛ برای همین گفتم: چرا؛ سوگند می‌‏خورم. گفت: «همين الان گفتى که چرا سوگند بخورم؟» گفتم: آقاى رئيس! ما، در كتاب‌‏هايمان خوانده‌‏ايم كه براى هر چيز كوچکی سوگند نخوريد. نام خدا، قرآن و نام‌های مبارک اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ برتر از این است كه آدم براى چند روزْ زندان‌نرفتن يا مقدارى پول، به آن‌ها سوگند بخورد. 🔸گفت: «صحبتِ چند روزْ زندان نيست. به من چند گزارش‌ داده شده که شما در ملأ عام و بين مردم، به اعلاحضرت توهين كرده و به يک درجه‌‏دار دولتى، دست بلند كرده و با او درگير شده‌‏اید. اگر اين گزارش‌ها ثابت شود، مدّت‌‏ها گرفتارى دارد و شايد هم». 🔸گفتم: آقاى رئيس! او به من دست بلند كرد؛ نه من به او. گفت: «شما به دولت و ـ در حالی كه به عكس شاه اشاره می‌‏كرد ـ به شخص اوّل مملكت توهين كرده و فحش داده‌اى و آن درجه‌دار براى دفاع از حريم دولت خواسته که شما را تنبيه كند و به شما دست بلند كرده.» گفتم: پس معلوم است كه او به من دست بلند كرده؛ نه من به او. امّا برای اين گزارش كه من به دولت و شاه توهين كرده‌‏ام، بايد مدرک داشته باشيد. من اهل توهين نيستم. از كارهاى دولت، بدم می‌‏آيد و بعضی از آن‌‏ها را خِلاف دين مقدّس اسلام می‌‏دانم؛ ولی اهل بدوبيراه‌‏گفتن نيستم. شما می‌توانید از همسر، فرزند، برادر و هم‌روستایی‌های من بپرسيد كه آيا من اهل فحش‌‏دادن و بدگویی هستم يا نه. 🔸همۀ آنان ‏گفتند: «راست می‌‏گويد. اهل این کارها نیست و ما تا کنون نديده‌ايم كه با كسی دعوا كند يا به كسی فحش دهد.» 🔸او به سر و صورتش دست كَشيد و به برادرم رو كرد و گفت: «شما برويد، جواز كسب خود را بياوريد و برادرتان را ضمانت كنيد و ببرید تا هنگامی که من ماجَرا را پيگيرى ‏كنم.» 🔸يكی از هم‌روستایی‌هایم كه در نزديكی ميدان امام حسين ـ علیه السّلام. ـ مغازه داشت، گفت: «من می‌‏آورم؛ چون مغازه‌ام در همين نزديكی‌‏ها است.» درجه‌دار گفت: «عيب ندارد. تو بياور.» 🔸آن شخص رفت و جواز كسبش را آورد. درجه‌دار به من گفت: «هر وقت خواستيم، بايد خود را معرّفی كنید.» گفتم: من ساكن قم هستم. گفت: «هر كجاى دنيا كه باشی.» گفتم: چَشم. لبخندزنان گفت: «به سلامت.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۰ ـ ۲۷۲. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۹: 🔸... ما با خوشحالی از پاسگاه بيرون آمديم. هم‌روستایی‌‏ها تعارف كردند به خانۀ آنان كه نزديک آن‌جا بود، برويم؛ ولی ما تشكّر كردیم و هرچه‌‏زودتر به خانه رفتیم تا پدر و مادرم و ديگران، از نگرانی درآیند. 🔸هنگامی که رَسيديم، ديديم حدود ۳۰ نفر از خویشاوندان كه جريان گرفتارى مرا شنيده بودند، نگران شده و آمده‌‏اند تا جوياى حالم باشند. آنان از ديدن ما خوشحال شدند و براى برطرف‌شدن گرفتارى ما شكر كردند. 🔸مادرم صورتم را بوسید و گفت: «پسرم! وقتی شنيدم که تو را به پاسگاه برده‌اند، نزديک بود سكته كنم. خيلی گريستم و براى نَجاتت نذر كردم كه يک روز روزه بگيرم و نماز هم بخوانم.» گفتم: مادر! عمرت بلند باد! از اين‌گونه پيشامدها زياد نگران نشو؛ چون كار دنيا همین است. هر کسی چيزى می‌‏گفت. 🔸ما چند روز ديگر در تهران ماندیم و سپس برای ادامۀ تحصیل من، به شهر مقدّس قم برگشتيم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۲ و ۲۷۳. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۰: 🔸... گرفتارى‏ دیگر من که موقّت بود، از آن‌‏جا آغاز شد كه شبى در تهران مهمان خویشاوندی بودم. فرزندانش با او درِ گوشی سخن گفتند و او گفت: «اجازه بدهيد که تلويزيون را روشن كنيم؛ چون امشب فیلم "مرادبرقى" دارد و بچه‌‏ها دوست دارند که آن را ببینند و دست‌بردار نیستند.» 🔸من، چون مهمان بودم، نمی‌‏توانستم جلو بچه‌ها را بگيرم؛ پس، سرم را به عنوان تأیید تكان دادم؛ امّا صحنه‌‏هايى از آن فيلم ديدم كه مبتذل و بی‌‏محتوا بود؛ مثلاً: یک مرد در نقش دو نفر، به خواستگارى دخترى ‏رفت. 🔸دریافتم که مردم با صَرف وقت برای چنين چيزهایی، دچار بردگى می‌شوند!؛ برای همین، پس از برگشتن به قم، كتابی به نام «بردگى يا بندگى؟» نوشتم و چون براى چاپ‌كردنش پول نداشتم و شايد به آن، اجازۀ چاپ هم داده نمی‌شود، چند تا از آن، كپى كردم و به دوستانم دادم. 🔸روزی دوستی گفت: «فُلان سرهنگ که در تهران است، کتاب "بردگی یا بندگی؟" را خوانده و چند صفحه از آن را کپی کرده و به عنوان مدرک نگه داشته و می‌‏خواهد براى تو پاپوش درست كند.» گفتم: نگران نباش؛ من در آن، چيزى ننوشته‌ام كه باعث گرفتاری‌‏ام شود و فقط بعضی از عقايد پست و پليد اسرائيلی‌‏ها و موانع اندیشیدن درست را نوشته‌ام؛ همچون: خرافه‌‏پرستى، تقليد كوركورانه، سينما، راديو، تلويزيون، هواپرستى، خودخواهى، کوتاهی و زیاده‌روی، و تحميل عقيده و سليقه. 🔸گفت: «ديگر می‌‏خواستى چه بنويسی‌؟! واژه‌به‌واژۀ هر کدام از اين‌‏ها، گرفتاری می‌آورد. خيال نكن که شيرخدايى و هر چه بخواهى، می‌‏توانی انجام دهی و هر چه به اندیشه و قلمت آید، می‌‏توانی بنويسی. اکنون زمانۀ گرفتاری‌‏ها است و اختناق، همه‌‏جا را فراگرفته و هر كسی که حرف حق بزند، او را می‌‏گيرند و پدرش را درمی‌‏آورند. مگر نشنيده‌اى كه چقدر روحانی و دانشجو زندانی شده‌‏اند و حاج‌آقا "فلسفى" ممنوع‌‏المِنبر شده است؟»؛ سپس گفت: «من، چون به تو علاقه‌‏مندم، به قم آمده‌ام تا بگويم که حواسّت را خوب جمع كن و بعضی از مطالب را ننويس یا منتشر نكن و بگذار تا زمان مناسب برای انتشار آن‌ها فرارَسد.» 🔸سخنانش دلسوزانه بود و من در ظاهر پذیرفتم. در هنگام خداحافظى گفت: «اگر بتوانی، مدّتی به تهران نيا تا مبادا سرهنگ، تو را گرفتار کند.» 🔸پس از چهار ـ پنج ماه، به تهران رفتم. برادرم گفت: «برای شما اخطار آمده كه خودتان را به فُلان سرهنگ معرّفی كنيد.» پرسیدم: نمی‌دانی دربارۀ چيست؟ گفت: «نه؛ ولی فُلان خویشاوندمان می‌‏گفت: "قبل از اين كه برادرت پيش او برود، با من تماس بگیرد."» 🔸من شمارۀ ‏تلفن آن شخص را از برادرم گرفتم و با او تماس گرفتم. گفت: «من از سرهنگ خواهش كردم که گزارش تو را پس بگيرد و كپى صفحات کتابت را هم از او گرفتم. تو هر گاه بخواهی که پیش او بروی، به من خبر بده.» گفتم: من كه نمی‌‏روم؛ مگر اين كه مرا با دستبند ببرند. 🔸در تهران زیاد نماندم و به قم برگشتم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۳ ـ ۲۷۵. ، ، ، ، ، ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۱: 🔸... در آن سال‌‏ها شهر قم وضع غيرعادى پیدا کرده بود. حوزۀ علميّۀ قم داشت حالت مبارزه به خود می‌‏گرفت و نام «امام خمينى» داشت بر سر زبان‌‏ها می‌‏افتاد. آن روزها من رسالۀ عملیّه و كتاب «كشف‌‏الأسرار» ايشان را به قیمت ۳۰۰ تومان خريدم. گاهى ایشان یا مراجع دیگر و یا اساتید و طلّاب، اطّلاعیّه می‌دادند و اطّلاعیّه‌ها دست‌به‌دست می‌چرخید و ما اطّلاعیّه‌های امام را پخش می‌‏كرديم. گاهی حكومت، عدّه‌‏اى از طلّاب و اساتيدشان را بازداشت یا زندانی می‌کرد و يا به جاهاى دور تبعيد می‌‏نَمود. 🔸بعضی سينماى «دروازه‌‏طلايى» قم را آتش زدند. فردای آن روز، من به آن‌جا رفتم و ديدم که تيرآهن‌‏های بسیار ضخیم و بزرگ و پهنش، مانند فنر، خم شده و سقف و ديوارهایش فروريخته است. پس از مدّتی حضرت آيت‌‏الله العظمى سيّد شهاب‌‏الدّين نجفى مرعشی، آن‌‏جا را خريد و آن‌جا را به كمک افراد متدیّن خيّر، به حوزۀ علمیّۀ بسيارباشكوهى به نام «مدرسۀ شهابيّه» تبديل کرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۵ و ۲۷۶. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۲: 🔸... در ۱۵ خرداد هر سال، طلبه‌‏هاى پُرشور حوزۀ علميّۀ قم، براى یادآوری جریان ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲، در مدارس علمیّه و...، مجلس برگزار می‌کردند و دربارۀ آن روز تاريخى، سخنرانی می‌نَمودند و نوارهای سخنرانی و اطّلاعيّه‌هاى امام خمينى و مراجع دیگر را پخش می‌‏كردند؛ امّا حكومت، خيلی حسّاسيّت نشان می‌داد و تا می‌توانست، مانع اجتماع مردم می‌شد. 🔸خوب در خاطرم هست كه در روزهاى ۱۵ تا ۱۷ خرداد ۱۳۵۴، ساواک، شهر مقدّس قم و طلّاب را زیرنظر گرفت؛ ولی طلبه‌‏ها از هر راه ممکن، اطّلاعيه پخش می‌‏كردند، مجالس روضه می‌‏گرفتند و گفتنی‌‏ها را می‌‏گفتند و بعضی از آنان بلندگوى دستى به دست می‌گرفتند و در حرم مطهّر حضرت معصومه ـ عليها السّلام. ـ و پشت‌بام «مدرسۀ فيضيّه» و «دارالشِّفاء» سخنرانی می‌‏كردند و بر ضدّ حکومت، سخن می‌‌گفتند؛ برای همین، مأموران حکومت به این دو مکان اخیر آمدند، عدّه‌‏اى از طلّاب را كتک زدند، عدّه‌اى را دستگير و زندانی کردند، درهای این دو جا را بستند و بر آن درها مأمور گذاشتند و آن درها چند سال، بسته ماند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۶ و ۲۷۷. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۳: 🔸... روز ۱۹ دی بود. روزنامۀ اطّلاعات، تازه در سطح شهر پخش شده و در آن، مقاله‌‏اى با عنوان «ارتجاع سرخ و سياه در ايران» چاپ شده بود که به مقام عالی امام خمينى توهین کرده و ایشان را عامل ارتجاع سرخ و سياه شمرده بود و پس از آن مقاله، مقالۀ ديگرى به جامعۀ روحانيّت حمله کرده و همۀ آشوب‌‏ها را به گردن آن انداخته بود. 🔸برای همین در همان عصر، عدّۀ زيادى از طلّاب و جوانان پُرشور، به منزل يكی از اساتيد حوزۀ علميّه رفتند و از ایشان درخواست كردند كه سخنرانی كند. 🔸ايشان حدود ۴۵ دقيقه، صحبت کرد و دولت را نکوهش و از انتشار آن مقاله‌ها انتقاد نَمود و دربارۀ مقام بلند روحانيّت و مراجع عِظام، به‌ویژه امام خمينى و نَهضت‌‏های روحانیّت در طول تاريخ، سخنرانی کرد؛ در حالی که لحظه‌‏به‌‏لحظه، جمعیّت افزایش می‌یافت. 🔸مردم، در حالی كه شِعار می‌‏دادند، به‌آرامى راه افتادند و در ميدان صفائيّه كه «چهارراه فاطمى» نامیده می‌شد، با مأموران درگير شدند و با تیراندازی مأموران، عدّه‌‏اى زخمى شدند و عدّه‌ای جانشان را از دست دادند. 🔸این حماسۀ خونين، آغاز حرَكت توفندۀ مردم بر ضدّ رژيم شاهنشاهى بود. 🔸مردم ایران، مسائل انقلاب و مسائلِ پس از آن را می‌‏دانند و اين كتاب، زندگی‌نامۀ بنده است؛ برای همین، بیش‌تر از این به مسائل انقلاب نمی‌پردازم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۷ و ۲۷۸. @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۴: 🔸... کوشیدم که در این کتاب، کارها و نقش‌هایم در جامعه را براى آگاه‌سازی ديگران بنویسم و اميدوارم که اهل ذوق از خواندنش لَذّت برده باشند. 🔸چنانكه نوشته بودم، در حوزۀ علميّۀ قم، مشغول تحصيل، تدريس و تأليف هستم و در مواقع تعطيلی آن، براى تبليغ به تهران يا هر جايی كه دعوت شده باشم، می‌‏روم. 🔸تلاش می‌‏كنم كه عمرم را به بی‌كارى و تنبلی نگذرانم و دوست دارم که پیوسته در جامعه، اثرگذار باشم. 🔸خداوند بخشنده را شکر می‌کنم كه به من طبع شعر هم عنايت فرموده است و من از آن، بیش‌تر دربارۀ مناجات با او، مدح و مرثیۀ اهل بیت ـ سلام الله تعالی عليهم. ـ و معارف مذهبی استفاده کرده‌ و اشعار فراوانی به زبان‌های فارسی و آذری سروده‌‏ام. 🔸بیش‌تر آثارم را برای جوانان مسلمان نوشته‌‏ام تا ان‌شاءالله آنان با خواندن آن‌ها بتوانند دیندارتر شوند، استعدادهایشان را به فعلیّت برَسانند و به آينده، خدمت کنند. 🔸حدود ۸۰ تا از آثارم چاپ شده و بعضی از آن‌ها به زبان‌‏هاى انگليسی و اردو ترجَمه و منتشر گشته است. 🔸امیدوارم که مجموع کتاب‌ها و مجموعه‌شعرهایم، به ۵۵۵ عدد برَسد تا اين بيت شعرم تحقّق یابد: نوشتار «بِنيسی» همچو گنج است / شُمارَش پانصدوپنجاه‌وپنج است 🔸به هنر اصيل اسلامى و ايرانی هم علاقۀ زيادى دارم؛ هنرى كه انسان‌‏هاى هنرمند به وجود می‌‏آورد و به باطن زیبای آنان تجلّی می‌بخشد؛ برای همین می‌کوشم که ۴۴۴ اثر هنرى، همچون: طرح و تزيين آيات و روايات در تابلوهاى زيبا و نفيس و نیز كارتک‌‏هاى اسلامى آموزنده هم تنظيم كنم و در نتیجه، مجموع آثارم به ۹۹۹ عدد برسد. 🔸خداوند مهرْبان به همۀ ما توفيق خدمت و عبادت عنایت فرماید. 🔸التماس دعا. 🔸پایان. 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۸ و ۲۷۹. @benisiha_ir
🔴 🔹با مطلب پیشین، مطالب کتاب «شیرخدای آذربایجان» به پایان رَسید. به لطف الاهی، محتوای این کتاب از تاریخ ۲۷ / ۵ / ۱۳۹۷ تا امروز (۳ / ۷ / ۱۴۰۲) در این کانال و در ۲۰۴ مطلب و قسمت گذاشته شد و اگر بخواهید آن را از ابتدا بخوانید یا مرور کنید، می‌توانید در این کانال، روی هر کدام از هشتک‌های و کلیک کنید. 🔹چنانکه می‌دانید، این کتاب شیرین، زندگی‌نامۀ خودنوشت حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ بود. لطفاً برای شادی روح ایشان صلوات بفرستید. 🔹برای خریدن این کتاب خواندنی و کتاب‌های دیگر ایشان می‌توانید به شمارۀ ۰۹۱۲۵۵۱۲۱۴۶ پیامک دهید. @benisiha_ir
🔴 این روزها ایّام بیستمین سالگرد رحلت مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ است. لطفاً برای شادی روح ایشان، صلوات بفرستید و حمد و سوره بخوانید. 💠 برای مطالعۀ مطالب این کانال دربارۀ یا از ایشان، روی نشانی‌های زیر کلیک کنید: 1️⃣ شعری از ایشان دربارۀ خودشان و مطالبی دیگر دربارۀ ایشان: https://eitaa.com/benisiha_ir/4490 2️⃣ پی‌دی‌اف مقالۀ «در سایه‌سار خورشید» دربارۀ زندگی ایشان: https://eitaa.com/benisiha_ir/5330 3️⃣ پی‌دی‌اف «مردی از جنس خورشید» دربارۀ خاطرات و نِکات نابی از ایشان: https://eitaa.com/benisiha_ir/5356 4️⃣ مطالب‌ این هشتک‌ها: ـ ـ ـ ـ . @benisiha_ir