eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
270 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 همه‌جای دنیا منوّر شود 🔶 ز نور رُخ دلبر عاشقان (منوّر: روشن. رخ: چهره.) 📖 امید آینده، ص ۲۲۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۰: 🔸... گرفتارى‏ دیگر من که موقّت بود، از آن‌‏جا آغاز شد كه شبى در تهران مهمان خویشاوندی بودم. فرزندانش با او درِ گوشی سخن گفتند و او گفت: «اجازه بدهيد که تلويزيون را روشن كنيم؛ چون امشب فیلم "مرادبرقى" دارد و بچه‌‏ها دوست دارند که آن را ببینند و دست‌بردار نیستند.» 🔸من، چون مهمان بودم، نمی‌‏توانستم جلو بچه‌ها را بگيرم؛ پس، سرم را به عنوان تأیید تكان دادم؛ امّا صحنه‌‏هايى از آن فيلم ديدم كه مبتذل و بی‌‏محتوا بود؛ مثلاً: یک مرد در نقش دو نفر، به خواستگارى دخترى ‏رفت. 🔸دریافتم که مردم با صَرف وقت برای چنين چيزهایی، دچار بردگى می‌شوند!؛ برای همین، پس از برگشتن به قم، كتابی به نام «بردگى يا بندگى؟» نوشتم و چون براى چاپ‌كردنش پول نداشتم و شايد به آن، اجازۀ چاپ هم داده نمی‌شود، چند تا از آن، كپى كردم و به دوستانم دادم. 🔸روزی دوستی گفت: «فُلان سرهنگ که در تهران است، کتاب "بردگی یا بندگی؟" را خوانده و چند صفحه از آن را کپی کرده و به عنوان مدرک نگه داشته و می‌‏خواهد براى تو پاپوش درست كند.» گفتم: نگران نباش؛ من در آن، چيزى ننوشته‌ام كه باعث گرفتاری‌‏ام شود و فقط بعضی از عقايد پست و پليد اسرائيلی‌‏ها و موانع اندیشیدن درست را نوشته‌ام؛ همچون: خرافه‌‏پرستى، تقليد كوركورانه، سينما، راديو، تلويزيون، هواپرستى، خودخواهى، کوتاهی و زیاده‌روی، و تحميل عقيده و سليقه. 🔸گفت: «ديگر می‌‏خواستى چه بنويسی‌؟! واژه‌به‌واژۀ هر کدام از اين‌‏ها، گرفتاری می‌آورد. خيال نكن که شيرخدايى و هر چه بخواهى، می‌‏توانی انجام دهی و هر چه به اندیشه و قلمت آید، می‌‏توانی بنويسی. اکنون زمانۀ گرفتاری‌‏ها است و اختناق، همه‌‏جا را فراگرفته و هر كسی که حرف حق بزند، او را می‌‏گيرند و پدرش را درمی‌‏آورند. مگر نشنيده‌اى كه چقدر روحانی و دانشجو زندانی شده‌‏اند و حاج‌آقا "فلسفى" ممنوع‌‏المِنبر شده است؟»؛ سپس گفت: «من، چون به تو علاقه‌‏مندم، به قم آمده‌ام تا بگويم که حواسّت را خوب جمع كن و بعضی از مطالب را ننويس یا منتشر نكن و بگذار تا زمان مناسب برای انتشار آن‌ها فرارَسد.» 🔸سخنانش دلسوزانه بود و من در ظاهر پذیرفتم. در هنگام خداحافظى گفت: «اگر بتوانی، مدّتی به تهران نيا تا مبادا سرهنگ، تو را گرفتار کند.» 🔸پس از چهار ـ پنج ماه، به تهران رفتم. برادرم گفت: «برای شما اخطار آمده كه خودتان را به فُلان سرهنگ معرّفی كنيد.» پرسیدم: نمی‌دانی دربارۀ چيست؟ گفت: «نه؛ ولی فُلان خویشاوندمان می‌‏گفت: "قبل از اين كه برادرت پيش او برود، با من تماس بگیرد."» 🔸من شمارۀ ‏تلفن آن شخص را از برادرم گرفتم و با او تماس گرفتم. گفت: «من از سرهنگ خواهش كردم که گزارش تو را پس بگيرد و كپى صفحات کتابت را هم از او گرفتم. تو هر گاه بخواهی که پیش او بروی، به من خبر بده.» گفتم: من كه نمی‌‏روم؛ مگر اين كه مرا با دستبند ببرند. 🔸در تهران زیاد نماندم و به قم برگشتم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۳ ـ ۲۷۵. ، ، ، ، ، ، @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓ـ رُهبانيّت چيست و چرا اسلام از آن نهى كرده است و فواید ازدواج چیست؟ ، @benisiha_ir
🔴 ، بخش ۱ امروز 🔸امروز در اتوبوس دومی که سوار شدم، در کَنار پیرمردی که شخصیت اجتماعی داشت، نشستم و به او گفتم که مرحوم پدرم به بنده فرمود: «هر گاه با کسی برخورد کردی که می‌توانی از او استفاده کنی، استفاده کن.» و از او درخواست کردم که به بنده، پند دهد یا برایم نکته‌ای بیان کند. 🔸او سخنان نامؤدّبانه‌ای گفت که از بیان آن‌ها شرم دارم و بنده به لطف الاهی سکوت کردم. 🔹او که سکوتم را دید، گفت: «یک روحانی ساکن عِراق نقل کرد که شخصی از من خواست هر سال به خانۀ او در لندن بروم و در دهۀ اوّل محرّم سخنرانی کنم و من هر سال می‌رفتم. یک سال، پیش از دهه راه افتادم؛ امّا در راه، دچار مشکل شدم و در روز دوم محرّم، به خانۀ او رَسیدم. او گفت: «چرا دیر آمدید؟ ما روحانی دیگری پیدا کرده‌ایم و در این دو شب، او سخنرانی کرده و قرار است که تا پایان دهه، او سخنرانی کند و دیگر لازم نیست که شما بیایید.» من مسافرخانۀ ارزانی پیدا کردم؛ سپس به پیاده‌روی رفتم. مردی مرا دید و پرسید که آیا حاضرید در این روزهای دهۀ محرّم، در خانۀ ما روضه بخوانید؟ من پاسخ مثبت دادم و در بقیۀ روزهای این دهه، به خانه‌اش رفتم و روضه خواندم. پس از مجلس روز آخِر، او بیش‌تر از مقداری که شخص اوّل به من پول می‌داد، پول داد و از من خواست که برای هر دهۀ محرّم، به خانۀ او بروم و روضه بخوانم. به او گفتم: پرسشی دارم و چون روز آخِر است، آن را مطرح می‌کنم. من هر روز که به خانۀ شما می‌آمدم، فقط شما و همسرتان حضور داشتید و هنگامی که روضه می‌خواندم، شما گریه نمی‌کردید و فقط خودم گریه می‌کردم. چرا؟ گفت: «من و همسرم مسیحی هستیم. یک روز که در هواپیما بودیم، اعلام شد که هواپیما سقوط خواهد کرد. دیدیم که شیعیان، شخصی به نام حسین را صدا می‌زنند و "یا حسین" می‌گویند. پس از چند دقیقه اعلام شد که هواپیما نَجات پیدا کرد! همسرم گفت: ‹این مردی که شیعیان، او را صدا می‌کردند، هواپیما را نجات داد.› پس از برگشتن دربارۀ حسین تحقیق کردیم و تصمیم گرفتیم که هر سال برای او در خانه‌مان روضه بگیریم!» 🔹از پیرمرد برای نقل این ماجَرای زیبا تشکّر کردم. 🔸او که تشکّرم را شنید، نقل کرد که مردی گفت: «ما اهل خرّم‌آباد هستیم. مادرم باردار بود؛ امّا غدّه‌ای در گلویش به وجود آمده بود که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. پیش پزشکی در تهران رفتیم و او گفت که دیگر نمی‌توان کاری کرد و سرانجام، این غدّه به اندازه‌ای بزرگ می‌شود که راه نفس را می‌بندد و شخص می‌میرد. در مسیرِ بازگشت، به قم رسیدیم و مادرم خواست که بمانیم. ۱۲ روز ماندیم و (بارها) به زیارت حضرت معصومه ـ علیها السّلام. ـ رفتیم. پس از این مدّت، مادرم گفت که گلویش به‌تر شده است. پیش همان پزشک برگشتیم و او نظرش را تَکرار کرد. از او خواستیم که دوباره آزمایش انجام شود. او پس از آزمایش گفت: "پیشِ چه کسی رفته‌اید که به‌تر شده‌اید و غدّه‌تان دارد کوچک می‌شود؟! به هیچ درمانی نیاز نیست و این غدّه، خودبه‌خود از بین خواهد رفت!" مادرم خوب شد و فرزند چهارمش را به دنیا آورد. او برادر سوم من بود؛ امّا از من و دو برادر دیگرم، زیباتر بود؛ به حدّی که هر کس او را می‌دید، فکر می‌کرد که او دختر است؛ برای همین، مادرم موهای او را می‌تراشید و لباس‌های کهنه بر او می‌پوشاند تا او چشم نخورد!» 🔹برای نقل این ماجرا هم از پیرمرد تشکّر کردم و به او گفتم: شنیدن این‌گونه ماجراها ایمان انسان را تازه می‌کند. او گفت: «این‌ها مُرسَل است (یعنی: سند صددرصدی ندارد).» گفتم: آری؛ امّا مجموع آن‌ها تَواتُر دارد و باعث یقین‌پیداکردن به اصل کلّی کَرامت‌داشتن اهل بیت و اولیاءالله ـ سلام الله تعالی علیهم. ـ می‌شود.» 🔸گفت: «من دیگر باید پیاده شوم.» و پیاده شد. ، (علیها السّلام)، ، ، @benisiha_ir
، بخش ۲ امروز 🔸امروز به امامزادۀ روبه‌روی گلزار شهدا مشرّف شدم و دو امامزادۀ مدفونِ در آن‌جا را زیارت کردم: ۱. امامزاده ابوالقاسم ابراهیم بن احمد بن الإمام الکاظم که فرزند حضرت شاه‌چراغ است؛ ۲. امامزاده ابوالعبّاس احمد بن محمّد بن حسن بن حسین بن حسن افطس بن علی‌اصغر بن الإمام السّجّاد. (علیهم السّلام.) 🔸سپس در قبرستان همان امامزاده، سر مزار دو عارف رفتم: ۱. مرحوم حضرت آیت‌الله سیّد هاشم رضوی که از شاگردان مرحوم حضرت آ‘یت‌الله علّامه سیّد علی قاضی ـ رضوان الله تعالی علیهما. ـ بود؛ ۲. حاج حسین تابه‌زر، معروف به «آقاجون». 🔸دربارۀ شخصیت دوم، کتابی به نام «آقاجون» چاپ شده است که خواندنی است و بنده، چکیدۀ مطالب آن را به صورت نکته‌نکته برای خودم نوشته‌ام. ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 زبان‌ها به ذکر و به شُکر خدا 🔶 بچرخد، نباشد کسی بدزبان 📖 امید آینده، ص ۲۳۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، ، ، ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۱: 🔸... در آن سال‌‏ها شهر قم وضع غيرعادى پیدا کرده بود. حوزۀ علميّۀ قم داشت حالت مبارزه به خود می‌‏گرفت و نام «امام خمينى» داشت بر سر زبان‌‏ها می‌‏افتاد. آن روزها من رسالۀ عملیّه و كتاب «كشف‌‏الأسرار» ايشان را به قیمت ۳۰۰ تومان خريدم. گاهى ایشان یا مراجع دیگر و یا اساتید و طلّاب، اطّلاعیّه می‌دادند و اطّلاعیّه‌ها دست‌به‌دست می‌چرخید و ما اطّلاعیّه‌های امام را پخش می‌‏كرديم. گاهی حكومت، عدّه‌‏اى از طلّاب و اساتيدشان را بازداشت یا زندانی می‌کرد و يا به جاهاى دور تبعيد می‌‏نَمود. 🔸بعضی سينماى «دروازه‌‏طلايى» قم را آتش زدند. فردای آن روز، من به آن‌جا رفتم و ديدم که تيرآهن‌‏های بسیار ضخیم و بزرگ و پهنش، مانند فنر، خم شده و سقف و ديوارهایش فروريخته است. پس از مدّتی حضرت آيت‌‏الله العظمى سيّد شهاب‌‏الدّين نجفى مرعشی، آن‌‏جا را خريد و آن‌جا را به كمک افراد متدیّن خيّر، به حوزۀ علمیّۀ بسيارباشكوهى به نام «مدرسۀ شهابيّه» تبديل کرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۵ و ۲۷۶. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! فقط با دوشیزۀ پاک ازدواج کن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 از فرزند استاد بنیسی: 🌿 یک آسمانْ مهرْبانی در چشم تو موج می‌زد 🌿 رفتیّ و کردی غریقم در موج‌های همیشه @benisiha_ir
(تصویر آیت‌الله سیّد محمّدکاظم قزوینی) 🔸امروز به دفتر کار حاج‌آقا سیّد محمّدعلی قزوینی، فرزند مرحوم حضرت آیت‌الله سیّد محمّدکاظم قزوینی، ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ رفتم؛ چون مدّتی پیش به بنده گفته بود که پیشم بیا تا کتابی از پدرم را که چاپ شده، به شما تقدیم کنم. 🔸ایشان با شیرینی و شربت، از بنده پذیرایی کرد و کتاب «(ترجمۀ) شرح خطبه شقشقیه» را که از آثار پدرشان است، به بنده هدیّه داد و گفت: «حتماً این کتاب را بخوانید؛ چون مطالبی در آن هست که در جاهای دیگر نیست.» 🔸از ایشان خواستم که دربارۀ پدرشان سخن بگویند. گفتند: 🔹پدرم ۱۶ تا برادر و خواهر داشتند که همه در سنین ۴ تا ۱۰ سالگی و بر اثر بیماری‌های مالاریا، حصبه و سرخک شدید، و گرمای کربلا و نبودِ کولر و... از دنیا رفتند. ایشان که فرزند آخِر بودند، مادرشان را در ۱۰سالگی و پدرشان را در ۱۲سالگی از دست دادند و دیگر نه پدری داشتند، نه مادری، نه خواهری و نه برادری و حتّی عمو، عمّه و... نداشتند! 🔹هنگامی که پدرشان از دنیا رفت، خویشانش بیش‌تر دارایی‌های او را فروختند تا بدهی‌هایش را بپردازند؛ با این که پدرم صغیر بودند. ادامه: در مطلب پسین ⬇️ . @benisiha_ir