#مَنَم_یه_مادرم
قسمت_دهم
(روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن)
وقتی برگشتم، از فرط خستگی و تشنگی، پناه بردم به خوابیدن و چرت کوتاهی زدم. وقتی بیدار شدم، نه از تشنگی خبری بود و نه از خستگی. مثل همهٔ مردم، حضور توی راهپیماییها را وظیفهٔ خودم میدانستم. کم از واجبات نداشت برایم. مادر حاجی همیشه عکس محسن را بغل میگرفت و کنار جمعیت راه میرفت. راهپیمایی را آنقدر واجب میدانست که اواخر عمرش به حاجی گفته بود:" پا درد امونم رو بریده، دیگه بیشتر از چند قدم نمیتونم همراه مردم برم. نمیدونم خدا قبول میکنه ازم؟"
اصلاً راهپیماییها را مقدس میدانستیم. مصطفی متولد دی بود. وقتی حاجی شناسنامهٔ مصطفی را برایم آورد، صفحهٔ اولش را که باز کردم، دیدم تاریخ تولدش با واقعیت فرق دارد.متعجبانه به حاجی گفتم:"چرا تاریخ تولدش چیز دیگهایه؟" عمداً شناسنامهش را بزرگتر گرفتم. گفتم تاریخش رو شهریور بزنه که یک سال زودتر بره مدرسه اینطوری یه سال جلو میافته. خب حالا چرا ۱۷ شهریور؟ آخه روز خیلی مهمیه. اینطور هر سال یاد اون روز و اون اتفاق میافتیم. روزهایی که اوضاع کشور آرام میگرفت و مردم هم توی خانهها قرار، توی خانه ماندن و مراقبت از بچهها هم میشد مهمترین کار من. بچهها جلوی چشم من بودند و من جلوی چشم بچهها. بدون امر و نهی و تشویق و تنبیه، داشتند شبیه خودم میشدند. داشتند از ریز به ریز و خوب و بد خلق و خویم سرمشق میگرفتند. رفتاری را که برای من شده بود بخشی از زندگی روزمره، بعدها دخترهایم توی خانهداریهایشان تکرار میکردند. شهربانی خیلی جیب حاجی را پُرپول نمیکرد. باید همیشه حواسمان به دخل و خرجمان میبود؛ ولی مشتمان را هم طوری نمیبستیم که آب ازش نچکد. ماهیانه از فروشگاه اتکا سهمیهٔ برنج و چای و روغن داشتیم.زنبیلمان را توی فروشگاه پر میکردیم و وقتی برمیگرشتیم، کیسههای برنج و حلبهای روغن و کلههای قند و ... همه را ردیف میکردیم وسط خانه. توی دفترچه چیزهایی مینوشتم و رو به حاجی میگفتم:" خب، از این دو کیسه برنج، یکیش بیشتر لازممون نیست. حلب قبلی روغن رو که تازه باز کردم، حالا حالاها داریم. کله قند هم به نظرم یکی کافیه." قرارمان بر این بود که هرچه از حساب کتابم اضافه میآمد، حاجی با خودش میبرد و توی محلهمان به کسانی میداد که دستشان تنگ بود. به این امید که شاید کمی از نیازشان برطرف شود. ما سرگرم حساب کتاب میشدیم و بچهها سرگرم بازی یا درس و مشق.در هر حال، از دوروبَر غافل نمیماندند.گاهی بعد از اینکه حاجی از خانه میرفت بیرون، میآمدند سراغم و میگفتند:" مامان خانوم، شما اینقدر به این همسایهها کمک میکنین،اونها براتون چیکار میکنن؟"
_ من که برای کسی این کارها رو نمیکنم. ما همین قدر بیشتر نیاز نداریم. خب چرا بقیهش رو ندیدم یکی دیگه استفاده کنه؟ خوب نیست آدم خودخواه باشه.
_ بله. به شرطی که قدر بدونن. میدونین پشت سرتون چی میگن؟خودمون شنیدیم گفتن صدیقه خانوم بیخود اینها رو میفرسته ما که نیازی بهشون نداریم.
_ مامان جان مهم نیست اونها چی میگن. اولاً من که میدونم نیاز دارن. دوماً من هر کار میکنم برای خاطر خداست. بذار بقیه هرچی میخوان بگن. بالاخره اونها هم از سر غرور یه چیزی میگن، چه اهمیتی داره؟
اگر کسی حرفی پشت سرم میزد،بچهها به لطف همبازیها و همکلاسیهایشان از آن باخبر میشدند.از نیش و کنایهها و تهمتها دلگیر میشدم؛ ولی به دل نمیگرفتم. اگر با کسی که آن حرف را زده، رو در رو میشدم، به روی خودم نمیآوردم؛ نه خانی آمده، نه خانی رفته بود. بچهها دوست داشتند حداقل با او سرد برخورد کنم، رفتارم را که میدیدند صدای اعتراضشان بلند میشد:" واقعاً که. یعنی منتظرین بیان یه سلام بکنن، دیگه همه چی یادتون میره."
_حالا مگه چی شده؟ بنده خدا یه حرفی زده، بعداً هم پشیمون شده دیگه. ما اگر از یک حرف و یه کار ساده نمیتونیم بگذریم و سختمونه طرف رو ببخشیم، چطور انتظار داریم خدا ما رو ببخشه؟ اشتباهای ما که بعضی وقتها خیلی بزرگتره.ما بگذریم که خدا هم بگذره. پای حرف که بود، از بذل و بخششهایم گلایه میکردند؛ولی خیلی وقتها چند دقیقه که میگذشت، خودشان برمیگشتند و میگفتند:" مامان شوخی کردیمها." صاحب زندگی هم که شدند، در کمک کردن به بقیه و خیرخواهی برای دیگران دست من را از پشت بستند.
https://eitaa.com/besooyenour