داستان
#سید_بهایی قسمت بیست و هفتم جوزف
کار مامان شده بود صبح و شب گریه کردن و غر زدن به جون ما و بابا.
با اصرارهای مامان مهری ، بابا مجبور شد تمام پول هاشو برا گرفتن ویزا و بلیط رفتن به لندن خرج کنه .
بابا بعد یک هفته رفتن به پلیس ، سفیر ایران در لندن و محل کنفرانسی که کیوان رفته بود ، نتونست ردی از کیوان پیدا کنه .
سفیر ایران در لندن به بابا قول داده بود به محض اینکه خبری بشه حتما اطلاع میده .
مامان از غصّه ، شور و نشاط سابق رو نداشت ، دائم به همه بد و بیراه می گفت ، حتی به خودش . می گفت من نتونستم کیوان رو درست تربیت کنم .
سید ریه هاش عفونت کرده بود و دکتر سلیمی بهش گفته بود خیلی وقت نداره برا زندگی کردن و اثرات شیمیایی کل ریه رو درگیر کرده .
اما سید با اینکه هر روز زرد تر و لاغرتر میشد ، دست بردار نبود !
تو محل محبوب همه شده بود ، جز مامان که اجازه هیات رفتن به ما نمی داد . از بچه ها تو مدرسه شنیده بودم که سید دوتا تیم تشکیل داده از محله ما : رضا ، اکبر ، حبیب و حسین ( همون هوشنگ سابق) و محله پایین هاشم و جعفر، بعضی وقت ها حاج یاسر هم کمک شون می کنه . کارهای هیات رو اینا انجام می دادن ، برای افراد کم بضاعت محله ما و محله های اطراف با کمک خانم های مسجد پول و خواروبار جمع می کردند . شنبه ها تو مسجد محل ما هیات داشتند و یکشنبه ها تو مسجد محله پایین برا مردم اونجا .
قرار بود بچه های مدرسه ما رو ببرن اردوی مشهد .
اما مامان پاش رو تو یه کفش کرده بود و اجازه نمی داد منم برم .
می گفت طاقت ندارم نگران تو هم باشم ، همین بی خبری از کیوان بسه .
خاله شهین هم پای ثابت خیریه شده بود، برا ملوس یه قفس تو حیاط درست کرده بود و دیگه تو خونه نمی بردش . خیلی دنبال مامان اومد تا مامان رو هم ببره مسجد و سرش رو به کارهای خیریه گرم کنه اما مامان کینه عمیقی از سید و افراد مذهبی پیدا کرده بود .
مامان کم کم دچار افسردگی شد و با توصیه دکتر تحت درمان قرار گرفت . مونا، خانم خونه مون شده بود و کار پخت و پز خونه با مونا بود. مائده هم از مامان پرستاری می کرد . بابا هر روز به اداره های مختلف می رفت ، اما کیوان آب شده بود ، رفته بود زیر زمین .
این مدت سید هم به همراه زری خانم و حسن چندباری برا عیادت از مامان اومدن . چون مامان ناراحت میشد بابا بهشون گفته بود اگه میشه دیگه نیاید ! سید هم دورا دور جریان خونه رو از من تو مدرسه پیگیری می کرد .
حسن داداش کوچیکه حسین رسما انگار پسر زری خانم شده بود و روزها که حسین تو مکانیکی کار می کرد یا مشغول کارهای هیات بود ، خونه ی سید بود و شب ها می رفت خونه شون . زری خانم خیلی حسن رو دوست داشت و می گفت خدا به من بچه نداد یه دفعه حسن و این فسقلی رو باهم داد.
همه ی محله سرو سامان گرفته بودن جز ما .
اردوی مشهد برگزار شد ، رضا ، بهترین رفیقم رفت و من جاموندم ، تقریبا از مدرسه ی ۲۰۰ نفری ما ، ۵۰ نفری رفته بودند.
رضا که برگشت ، دائم می گفت مهران خیلی جات خالی بود، خیلی برات دعا کردم ، ان شاالله امام رضا مادرت رو شفا می ده ، غصه نخور .
رضا از مشهد برام نبات نذری آورده بود ، می گفت از خادم حرم گرفتم بده مامانت ان شاالله که خوب میشه.
نبات رو دادم مائده داخل چایی مامان انداخت.
شب و روز برا شفای مامان و سید دعا می کردم ، از خدا می خواستم زودتر یه نشونه ای از کیوان به ما بده .
تا اینکه یه شب وقتی خواب بودیم، گوشی خونه زنگ خورد . کیوان بود ! من گوشی رو برداشتم . کل خونه دور تلفن جمع شده بودیم ، کیوان گفت: این مدت که زنگ نزدم ، گرفته بودنم، خیلی این مدت شکنجه شدم اما با هر بدبختی بود فرار کردم . الان تو سفارت ایران تو لندن هستم و تا چند روز دیگه میارنم ایران .
مامان انگار دنیا رو بهش داده بودند ، حال و روز مامان بهتر شد ، کیوان رو منتقل کردند زندان ، با تلاش های سرهنگ همگی رفتیم ملاقاتش ....
نرده های فلزی کنار رفت . کیوان لاغر لاغر شده بود! خودش رو انداخت رو پای مامان و بابا ، همه مون زار زار گریه می کردیم...
از اون روز کار مامان رفتن خونه حسین بود برا گرفتن رضایت . حسین با اصرارهای سید ، رضایت داد و کیوان هم به همه ی فعالیت های جاسوسی ش اعتراف کرد و حکم ۲۰ سال حبس براش در نظر گرفتند .
کیوان تو بازجویی ها گفته بود که از طرف فردی به اسم جوزف مستقیم بهش کارها رو می گفتن و جمشید خان تاحالا بهش کاری نسپرده و جوزف هم جمشید خان رو نمی شناسه و مقصر همه این اتفاق ها جوزف بود که هیچ کدوم ما هیچ وقت ندیدیمش .
حال مامان خوب شد و به خاطر دیدن تلاش های سید تو گرفتن رضایت از حسین ، دیگه اجازه می داد هیات بریم.
سید تو محله های اطراف هم هیات زده بود و بچه های فعال محله ها رو بسیج کرده بود و مسجدها از حضور جوان ها زنده شده بودند.