بهایی قسمت بیست و هشتم جمشید خان _ آقا بهنام پشت خط منتظر شماست . جمشید خان ، قرآن رو بست ، گوشی تلفن رو از کنار میز کارش برداشت . _ سلام جمشید خان ، از لندن تماس می گیرم ،حالتون خوبه؟ _ خوبم ، چه خبر ؟ _ خبر که زیاده ولی فکر کنم خودتون تا حالا شنیده باشید ؟ _کدوم خبر؟ _فرار کیوان . _ فرار کرده ؟! پس جوزف اونجا چه غلطی می کنه ؟ _ عجیبه که شما بی خبری! جوزف رو تا حد مرگ کتک زده و فرار کرده . الانم برگشته ایران تو زندانه...چه طور شما خبر ندارید ؟ _ از وقتی هوشنگ رفته ، دست تنها شدم ، این داریوش بی عرضه هم بی خبر بود. چند روزه کیوان فرار کرده ؟ _ یه ماه شده ، اگه اشتباه نکنم . _یک ماه شده و من بی خبرم ؟ چرا جوزف خبر نداد؟ _ جوزف کشته شده ، اون دیگه یه مهره ی سوخته بود ، اگه زنده بود باید شک می کردید. _ درسته ، پس خطری ما رو تهدید نمی کنه ، که اگه می کرد الان بی خبر نبودم . _ کاملا درسته پدر ، این نشون دهنده هوش و ذکاوت شماست ، شما همیشه تو سایه کارهاتون رو انجام دادید ، کیوان یکبار هم شما رو ندیده ، حالا شما بگید ، شقایق چی شد ؟ کارهای طلاق رو انجام دادید ؟ _ این هفته دادگاه حکم داد . چون ما به اصطلاح اونا کافر بودیم خیلی سریع حکم رو دادن .تبریک میگم از شر این دختره راحت شدی .... _ تبریک ؟! بسیار خوب ، منم چند هفته دیگه برمی گردم . اینجا دیگه کاری ندارم . راستی این سید هنوز زنده است؟ _ تا تو بیای اونم تموم کرده. _ چه عالی _ ولی بهنام ، این آدم ها مردشون ترسناک تر از زنده شونه....حاج مرتضی رو ندیدی بعد مرگ چقدر عزیز تر شد. باید برا بعد مرگش تو جلسه همفکری کنیم. خوب چرخ هاتو بزن ، که خیلی کار داریم پسر . _ اوکی فعلا بای ددی . جمشید خان گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و داد زد داریوش داریوش کدوم گوری هستی ؟ _ بله جمشید خان چیزی شده ؟ _ یک ماهه کیوان فرار کرده ، جوزف کشته شده ، من باید تازه بشنوم! توی بی عرضه چیکار می کنی ؟ ها ؟ من پول بهت نمیدم که مثل گاو سرتو بندازی پایین و چرا کنی ..... _ آقا به جمال مبارک قسم ، هوشنگ همیشه از محل خبر میاورد ، هنوز نتونستم یه جایگزین درست براش پیدا کنم . اینایی هم که پیدا کردم خیلی دندون گرد شدن ، تا پول نگیرن حرف نمیارن... _ هوشنگ اگه خوب کار می کرد ، چون نیاز داشت ، خرج مادر و برادرش رو می داد ، بگرد دنبال یکی مثل هوشنگ که گیر یه قرون پول باشه . حالا هم گمشو از جلو چشمم ...یه بار دیگه خطا کنی ، جوزف منتظرته. _ چشم ، فقط از بیت العدل نامه اومده . خیلی شاکی بودن که عملیات بهایی کردن محله شکست خورده ، جسارتا نوشتن اگه عرضه ندارید برید کنار یکی دیگه بیاد ... _ بدبختی پشت بدبختی ، لعنت بهت سید ....جواب بده ، شرایط محله رو توضیح بده ، بگو دو ماه وقت بدن ، سید خبر مرگش بیاد محله میشه همون محله ی سابق ... _ نه جمشید خان ! با مردن من هیچی عوض نمیشه .... _ سید ؟! تو خونه من چیکار می کنی ؟ _ سلام ! می بینم که قرآن هم می خونید ! متاسفانه باید بگم شماها برا ضربه زدن به ما بیشتر از خود ما قرآن می خونید. اول عذرخواهی میکنم بی خبر و بی اجازه اومدم داخل خونه تون ، ولی به آقا داریوش گفتم امروز میام، یادشون رفته بهتون بگن . یه چند کلمه حرف می زنم ، زحمت رو کم می کنم . جمشید خان چشم غره ای به داریوش رفت و رو به سید با لحنی ملایم گفت : بفرمائید بشینید ، حالا که اومدید چرا سر پا ؟ خوش اومدید ، داریوش یه چیزی بیار برا سید _زحمت نکشید ، حتما می دونید که ما خوراک شما رو حلال نمی دونیم و چیزی نمی خورم ، برم سر اصل مطلب . اومدم درباره دو تا نکته صحبت کنیم ، اول ) مناظره و دوم) درباره ی بعد مرگم _ بعد مرگ ؟ ما دوست داریم سلامتی شما رو ببینیم ...بهاییت دین محبته و دوستی . برخلاف اسلامِ شما که در همه آیاتش خشونت آشکاره . _ نگید که خبر نداشتید ، الانم برای مناظره نیومدم که جواب حرف های شما رو بدم ، چون نه نظر شما تغییر می کنه نه نظر من ، البته اومدم بگم می خوام دعوت تون کنم شنبه ی این هفته بیاید وسط محل باهم مناظره کنیم .جلو چشم همه اهل محل باهم حرف بزنیم ، تو این اتاق فایده ای هم نداره ، اینم بگم که اگه نیاید یعنی حرفی برا گفتن ندارید . ما نیازی به این مناظره نداریم ، فقط خواستم یه فرصت بهتون بدیم خودتون مستقیم معرفی کنید .