#سید_بهایی قسمت بیست و نهم سید جواد
سید جلو آینه اتاق ایستاده بود ، دست کشید روی صورتش و قطره اشک داخل چشم هاش حلقه زد . زری داخل اتاق اومد ، سید تا زری رو از تو آینه دید ، با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و گفت : به نظرت فسقلی دنیا بیاد نمیگه بابام چقدر زشته ؟ هم کچله، هم صورتش سوخته ، هم زردی داره !
زری عکس سید رو از روی طاقچه برداشت گفت : این عکس رو بهش نشون میدم ، میگم بابات از اول که کچل نبود ، یه عالمه موی لخت خرمایی داشته که من عاشق همین موهاش شدم .
سید چیزی نگفت .
_زری ادامه داد: یادته اومده بودی خواستگاری ، سرت پایین بود ، موهات ریخته بود جلو چشم هات ، اصلا چشم هات معلوم نبود ، من بعد عقد فهمیدم رنگ چشم هات مشکیه....روز خواستگاری فکر می کردم خدایا من و سید ازدواج کنیم صبح تا شب چه طور می گذره ! این انقدر ساکته ، حوصله آدم سر می ره !
سید لبخند کمرنگی زد .
_ آره من ساده باور نکردم ، یادش به خیر ، چه زود گذشت . چرا انقدر ساکتی؟
_ زری من باید بهت یه چی بگم ، تو روزی که با من ازدواج کردی می دونستی روزهای سختی داری .....زری همه سختی های که تاحالا باهم داشتیم یه طرف از این به بعد یه طرف . حلالم کن .
_ زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : خوبه هر کاری دلت خواست کردی با یه حلالم کن خیال خودت رو راحت می کنی . من باید از حسین بشنوم تو تا نصف شب با این حالت میری مسافر کشی و مکانیکی ، این ور اون ور کار می کنی ! مگه من ازت چیزی خواستم که خودتو اذیت می کنی؟
_ تو که خانمی ، خداروشکر تونستم این چند ماه پول خوبی در بیارم ، قولنامه خونه رو لای قرآن گذاشتم . از صاحب خونه خریدمش ، مرد خوبی بود . کلی تخفیف داد وگرنه با این پول ها که نمیشه خونه خرید ! یه مقدارم حاج یاسر کمک کرد .
_ چقدر خوب ، پا قدم فسقلی مون خونه دار شدیم .
_ آره الحمدالله، دیگه هفت ماه گذشته یه اسم برا این فسقلی بزاریم . نظرت چیه؟
_ تو که میگی دختره ، ولی به دل من افتاده پسره ، اسم هم براش گذاشتم ، چون هدیه امام رضاست ، اسم گل پسرمو گذاشتم " سید جواد " . ان شاالله دنیا اومد بریم پابوس آقا ....
_ چقدر قشنگ ، قربون سید جواد خودم برم .ان شاالله که خیره ....
_ زری جان ! اون قرآن رو از رو طاقچه بیار .
_ بگیرش ....
_ خودت بازش کن ...
_ خوب !
_ این کاغذ وصیت نامه منه، یه دونه اش برا تو و سید جواد ، یه دونه هم برا اهل محل ، اما مهمترین قسمتش اینکه منو کنار مصطفی دفن نکنید ، این محل باشم بهتره ، کنار مرتضی یه جای خالی هست ....بقیه اش رو هم که نوشتم، خودت بخون.
زری قرآن رو روی طاقچه گذاشت و از اتاق بیرون رفت .
سید دنبال زری از اتاق خارج شد . زری یه گوشه نشسته بود و گریه می کرد.
سید گفت : وصیت نوشتم ، نگفتم همین الان می میرم که ، مگه این اولین باره وصیت می نویسم ؟
زری گفت : نه اولین بار نیست ، ولی من می شناسمت ، مثل قبل نیستی ، دقت کردی دیگه نمی خندی ، دائم یه گوشه می شینی و میری تو فکر ! رنگ و روت رو که خودت دیدی تو آینه .....
_ حالا تو گریه نکن ، قول میدم بخندم ، اصلا پاشو بریم برا سید جواد لباس بخریم....
پاشو منم برم آماده بشم بریم ....سید جواد بابا لباس می خواد . من رفتم آماده بشم ، سید اینو گفت و رفت داخل اتاق و در رو بست....
زری صورتش رو شست ، آماده شد و رفت درِ اتاق گفت : بعد میگن زن ها دیر آماده میشن ، من آماده شدم ، چرا نمیایی ؟
زری در اتاق رو باز کرد ، یه چیزی پشت در گیر کرده بود و در باز نمی شد.
با هر زحمتی بود در رو باز کرد ، سید پشت در زمین افتاده بود، نمی تونست بلند بشه ! زری گفت : یه دفعه چی شد ؟
سید خندید و گفت : نمی دونم چی شده ولی تا فهمیدم می خوای پول خرج کنی، کمرم تیر کشید ، افتادم زمین .
زری گفت : من که از دل شوره مردم ، پاشو بریم دیگه !
سید هر کاری کرد نتونست بلند بشه و دوباره روی زمین افتاد.
زری سریع رفت زنگ زد به دکتر سلیمی ....
تا دکتر سلیمی بیاد سید خودش رو روی زمین کشید و از جلوی در اتاق کنار رفت.
دکتر سلیمی سریع خودش رو رسوند، به زری خانم گفت : نگران نباشید ، من بهش چند ماه پیش گفتم بیشتر مراقب باشه ، کار سنگین نکنه ، تا زنگ زدید فهمیدم ، ترکش تو کمرش کار خودش رو کرده ، یه رخت خواب براش بیارید، زری حیرون نگاه می کرد ، بالش رو پشت سید گذاشت ، دکتر زیر بغل سید رو گرفت و روی رخت خواب گذاشتش..و گفت درد که نداری ؟
سید گفت : اتفاقا دردهام خوب شده ، دیگه پاهام رو احساس نمی کنم .
زری رو به دکتر کرد و گفت بستری ش نمی کنید؟
دکتر گفت : نیازی نیست ، فقط از این به بعد سید بیشتر خونه می مونه، روزی یه بار میام بهش سر می زنم . زری خانم به سرهنگ بگید بیاد بیمارستان داروهای سید رو بگیره.....
زری از اتاق بیرون رفت .