دکتر سید رو بغل کرد و گفت : عمر دست خداست ، امیدت به خدا باشه ، اما فکر نکنم بتونی بچه ت رو ببینی...کم کم زری خانم رو آماده کن کمتر اذیت بشه . چشم های سید برق زد و گفت : شاید این فلج شدنم یه خیریتش اینه که بیشتر کنارش باشم . دکتر بدی و خوبی دیدی حلال کن . دکتر صورت سید رو بوسید و گفت : تو ببخش کاری از من بر نیومد ، اینو گفت و با بغض از اتاق خارج شد ..... زری سینی چای در دست ، دکتر رو بدرقه کرد و چای رو جلو سید گذاشت و گفت : زنگ زدم الان جناب سرهنگ میاد . دکتر سلیمی چرا انقدر زود رفت ؟ سید گفت : هیچی دید حالم خوبه ، رفت به کارهاش برسه . تلفن رو میاری بزنی به دو شاخه اتاق ! خدا خیرت بده . زری تلفن رو به دوشاخه اتاق وصل کرد و گوشی رو جلوی سید گذاشت . سید شماره ی شیخ احمد رو گرفت . چند تا بوق خورد و شیخ احمد گوشی رو برداشت. _ درخواست کنید زودتر برا محله یه روحانی جدید بفرستند . شیخ احمد گریه می کرد و می گفت : امروز با بچه ها میایم دیدنت ببینم چی شده که این حرف و می زنی مگه با ما قهر کردی؟ پس مناظره ات با جمشید خان چی میشه؟ _ ان شاالله تا شنبه زنده بمونم با ویلچر میام برا مناظره ، اگه زنده هم نموندم که ..... _این حرفا چیه ؟ خدا به این محل رحم کنه ، ان شاالله غروب باهم حرف می زنیم . سید که تلفن رو قطع کرد، زری وارد اتاق شد و گفت : دکتر نگفت تا کی نمی تونی بلند بشی؟ _ زری جان ! ان شاالله همین یکی دو روز ، زیاد طول نمیکشه....فقط با معصومه و خانم جون برید برا سید جواد و خودت هرچی می خوای بخرید . @bibliophil