قسمت سی ام: هاشم من ، حبیب ، هاشم، رضا و چندتا دیگه از بچه ها به همراه شیخ احمد به خونه ی سید رفتیم. سید زرد تر از روزهای قبل به بالش تکیه داده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش ، خوابش برده بود. زری خانم گفت: بزارید الان بیدارش می کنم. آقا حبیب اومد بیدار بود . کلی باهم حرف زدن. منتظرتون بود. به خاطر داروهاش خوابش برد. شیخ احمد گفت: نه !سید کسالت داره، منتظر می مونیم. من با بچه ها کار دارم اگه اجازه بدید دخترم آروم صحبت می کنیم، تا سید بیدار بشه. _اجازه ما هم دست شماست شیخ احمد این چه حرفیه. من برم یه چندتا چایی بیارم. _زحمت نکش دخترم. سرهنگ گفت: زری جان چایی ها رو بریز من میام می برم. سرهنگ کنار شیخ احمد نشست. صدای زنگ در بلند شد. حاج یاسر بود. حاج یاسر گفت: پسر من کجاست؟ تا خبر رو شنیدم خودم و رسوندم. راسته؟ سرهنگ ، حاج یاسر رو بغل کرد و گفت: حاجی آروم. مادر و زنش خبر ندارن. حاج یاسر خودش رو به زور کنترل کرد . جمع که تکمیل شد ، شیخ احمد گفت: سید به گردن این محل خیلی حق داره. این مدت که حالش خوب نیست ما نباید اجازه بدیم زحمات سید به باد بره. من صبح با سید صحبت کردم. می گفت هر طور هست مناظره رو می ره حتی اگه شده با ویلچر! اما من نگران خودشم ! از طرفی اگه خبر به جمشیدخان رسیده باشه که سید مریض شده حتما میاد و به نفع ما نیست صحنه رو خالی کنیم. پیشنهادتون چیه؟ هاشم گفت: اگه میشه شما با جمشیدخان مناظره کنید. حاج یاسر گفت: نمی دونم واقعا. حبیب تو زودتر اومدی سید چیزی نگفت؟ حبیب گفت: نه حاجی درباره این موضوع چیزی نگفت.فقط یه حرف های زد که به وقتش میگم. رضا گفت: ببخشید شیخ احمد یعنی سید زبونم لال دیگه خوب نمیشه؟ شیخ احمد گفت: عمر دست خداست، این چه حرفیه پسر ان شاالله خوب میشه. ولی مناظره فرداست. _سرهنگ گفت: من برم ببینم شاید سید بیدار شده باشه، ببینیم نظر خودش چیه؟ سرهنگ وارد اتاق شد، سید هنوز خوابیده بود. دست کشید رو صورت سید. صورتش سردتر از قبل شده بود . سرهنگ هرچی صداش زد جواب نمی داد. سرهنگ سراسیمه داخل سالن اومد و گفت: بیاید کمک کنید، ببریمش بیمارستان. سید یخ کرده ! فکر کنم بیهوش شده جواب نمی ده. هاشم گفت: شاید تموم کرده آقا! حبیب اشک هاش روی زمین ریخت . سریع داخل اتاق رفت و زیر بغل سید و گرفت. سید رو گذاشت رو دوش خودش و از خونه زد بیرون. سرهنگ سریع ماشین رو روشن کرد ، حسین جلو رفت و گفت : من با حبیب می رسونیم شون. شما هوای خانم ها رو داشته باشید. سرهنگ از ماشین پیاده شد که خانم جون جیغ زد ، سرهنگ بدو...زری غش کرده. این بار خانم جون و سرهنگ با ماشین حاج یاسر، زری رو رسوندن بیمارستان. دکتر سلیمی سید رو معاینه کرد و گفت: این حالت طبیعیه سرهنگ، ممکن چندبار بیهوش بشه و بهوش بیاد و بعد.... سرهنگ داد زد چرا هیچ کاری نمی کنی؟ تو چه جور دکتری هستی؟! سلیمی عینکش رو برداشت و گفت: حق دارید، شما الان ناراحت هستید. بیاید داخل اتاق من باهم صحبت کنیم. سرهنگ به همراه دکتر داخل اتاق رفتند. دکتر یه لیوان آب برا سرهنگ آورد و گفت: سید جانباز شیمیاییه ، درست همون روزی که از دادگاه اومد پیش من بهش گفتم باید بری خارج، فقط خارج شاید بتونن درمانت کنند ! چشم هاش پر اشک شد و گفت: دیشب خواب مرتضی رو دیدم . مرتضی باهام دعوا داشت، می گفت چرا هوشنگ رو تنها گذاشتی. بهم گفته یه کار فقط مونده. کار هوشنگ رو درست کنی، منتظرتم. هرچی بهش گفتم گوش نداد. البته می گفت بخوام برم هم پولش رو ندارم. باید برا زری خونه بخرم. من نمی دونستم اینا رو به شما نگفته. همه ی فکرش پیش این بود که دیه ی مادر هوشنگ رو بگیره براش مغازه راه بندازه. شما که می شناسیدش شب ها تا دیر وقت اونجا بود. حرف کسی رو گوش نمی داد. سرهنگ گفت: من اگه می دونستم زندگیم رو می فروختم بره خارج دنبال دوا و درمونش. دکتر گفت: البته ریه سید خیلی آسیبش جدیه. همون موقع هم خوب نمیشد فقط شاید یکی دو ماه بیشتر میشد نگهش داشت. همین باعث شد سید بیخیال دوا و درمون بشه. شما خودتون پدر شهید هستید. پیمانه پر بشه می ریزه. سید همه ی تلاشش رو کرده پیمانه اش پر بشه. این بیهوش شدن و به هوش اومدن ها هم فکر کنم برا دیدن پسرشه که نمی تونه دل بکنه. البته با این حالی که زری خانم رفت تو اتاق عمل فکر کنم چند ساعت دیگه به دنیا بیاد. سرهنگ سرش رو گذاشت لای دست هاش و بلند بلند گریه کرد. آروم که شد . دکتر از اتاق رفته بود. سرهنگ داخل راهرو اومد. حسین ، حبیب، حاج یاسر، شیخ احمد، هاشم، مهران، رضا، معصومه، مجید، اکبر داخل راهرو ایستاده بودند. پرستار بهشون گفت: لطفا بیمارستان رو خلوت کنید، همه برید داخل حیاط فقط پدر و مادرشون بمونن بقیه همه بیرون. حبیب پشت شیشه ی مراقبت های ویژه (icu) گریه می کرد و یاد روز آشنایی ش با سید افتاد...