_سلام من می خواستم تو باشگاه اسم بنویسم. فقط نمی دونم کدوم رشته برم! _ اتفاقا همین الان مربی جودومون از زمین بیرون اومدن اونجا هستند، میخواید از ایشون مشورت بگیرید. _ممنون _ببخشید ، من می خواستم تو باشگاه اسم بنویسم ولی نمی دونم چه رشته ای؟ _سید گفت: سلام! برا چی می خوای بیای باشگاه؟ _می خوام تیپم خوب بشه، هیکلم بیاد رو فرم، کسی بهم زور گفت بتونم حالش رو جا بیارم. _پس می خوای بزن بهادر بشی، خوبه بیا جودو. این شد باب آشنایی با سید. چند ماه که رفتم خیلی شاکی شدم . سید فقط زمین خوردن رو بهم یاد می داد. هرچی بهش می گفتم من می خوام بتونم بزنم ! می گفت تا نتونی زمین بخوری بهت زدن رو یاد نمی دم. کم کم عاشقش شدم. تا اون روز که تو رختکن فهمیدم روحانیه. سرم درد گرفت و پیش خودم گفتم مگه میشه؟ یه روحانی مربی جودو؟ سید فهمیده بود تعجب کردم و گفت: مگه آدم ندیدی ؟ همه باید ورزش کنن تا بتونن بزنن ولی نزنن. اگه نتونی بزنی و نزنی که هنر نکردی! اگه قدرتشو داشتی و تو دعوا کوتاه اومدی هنره پسر! کم کم فهمیدم جودو ورزش زمین خوردنه و سید خواسته این طوری دستم رو بگیره. از اون روز تا حالا که سید افتاده رو تخت، پنج سال می گذره. خدایا چه طوری ببینم سید به این روز افتاده! خدایا تو که می دونی سید همه زندگی منه!! پرستار گفت: آقا همه رفتن بیرون. لطفا شما هم بیرون باشید. حبیب تازه به خودش اومد . داشت می رفت بیرون که دید پرستار سریع داخل اتاق سید رفت. دکتر سلیمی و چندتا پرستار داخل اتاق رفتن. سید ایست قلبی کرد و شوک برقی هم نتونست کاری کنه. دکتر از اتاق بیرون اومد. سرهنگ و خانم جون با خوشحالی در اتاق سید رسیدند . خانم جون گفت: کاش سید زودتر بیدار بشه. ماشاالله پسرش مثل قرص ماه می مونه!! مراسم تشییع سید همون ساعت مناظره با جمشید خان برگزار شد. تو محل کسی نمونده بود که نیومده باشه. حتی جمشید خان هم که خبر نداشت سید شهید شده از خونه اش خارج شد وقتی فهمید دوباره داخل خونه برگشت. همون طور که سید وصیت کرده بود کنار حاج مرتضی تو محله ی ما به خاک سپرده شد. سومین روز شهادت سید ، حبیب همون رو سر مزار سید جمع کرد .از شیخ احمد، حاج یاسر و مجید گرفته تا من و رضا، اکبر، حسین ، هاشم و... حبیب گفت : یادتونه من زودتر رفتم خونه ی سید ، بهتون گفتم سید یه حرف های زد که باید بهتون به وقتش بگم ! الان وقتشه . حبیب کاغذی رو از جیبش در آورد و گفت: این وصیت نامه سید به ماست. حاج یاسر گفت: قربونش برم فکر همه چیز رو کرده بود ، بخون حبیب جان! حبیب گفت: سفارش کردن شیخ احمد بخونن. شیخ احمد کاغذ رو از حبیب گرفت. عینکش رو زد و شروع کرد به خواندن: "بسم ربّ الشهدا و الصدیقین... آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم چون شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن هر مرحله فرسنگ به فرسنگ بمیریم. رفقای خوبم سلام! حالا که سه روزه از شر من راحت شدیدن ، اول از همه حلالم کنید. این یه سالی که بین شما بودم خیلی کوتاهی کردم . اگه بدی و خوبی دیدین همه حلالم کنید. شیخ احمد عزیزم ، استاد خوبم ! ممنونم که اجازه دادی پا تو محله ی شما بزارم و کنار شما شاگردی کنم. حاج یاسر ، شما برام مثل پدر بودید. امیدوارم حلالم کنی که نتونستم بدن پسرت رو بیارم برات." گریه حاج یاسر بلند شد. شیخ احمد آرومش کرد و ادامه داد. "و اما حبیب عزیزم از این به بعد بار سنگینی رو دوش تو هست ، که تا روحانی جدید بیاد ، تو و بچه های محل باید با کمک هم پرچم هیات امام حسین رو بالا نگه دارید. چه بچه های این محل ، حسین عزیزم ، مهران، رضا، اکبر، مجید و چه بچه های محله حاج یاسر که هاشم و جعفر رو دارند ، همه به حبیب کمک کنید و اگه شیخ احمد اجازه بده حبیب کارهای من رو تا اومدن روحانی جدید انجام بده. یه سفارش هم به همه تون دارم قبلا هم گفتم فقط از بی تقوایی خودتون بترسید ، از هرچیزی که همدلی تون رو زیر سوال ببره پرهیز کنید. از حسادت، تهمت زدن به هم ، حاشیه درست کردن برا هم ، مغرور شدن به کارهای خوب... این کارها سد پروازتون نشه!! بچه ها زمین برا پرواز ، برا اوج گرفتن خیلی کوچیکه....آخر شناسنامه یه بچه هیاتی اگه مهر شهادت خورد ، یعنی حسین حسین گفتنش قبول شده . روزهای سخت وقتی هیچ کسی رو نداشتی، وقتی آتیش دشمن از هر طرف رو سرت می ریخت و فکر کردی رسیدی به ته خط ، فقط این حسین حسین هاست که برات می مونه. تا وقتی با امام حسین هستید و برای زمینه سازی ظهور منتقمش کار می کنید شما پیروزید ! حتی اگه تعداد تون کم باشه. برا من رو سیاه هم دعا کنید. اگه لایق باشم منم دعاتون می کنم. یاعلی کوچیک شما سید بهایی"