بازار، امروز هم جای سوزن انداختن ندارد. ابراهیم میخواست یکراست از خیابان اصلی برود، اما اگر راه را گم میکرد چه؟
مرتضی حتماً تا حالا کاروان را حرکت داده بود. قرار بود صبح زود راه بیفتند. امّا ابراهیم قبل از آنکه کسی بیدار شود، از مهمانخانه بیرون زده بود و رفته بود حرم.
آفتاب که پهن شده بود رو گنبد، راه خانهی خلف را در پیش گرفته بود. اولِ بازار، از یک دستفروش سمبوسهای گرفته بود و در راه، به نیش کشیده بود. قرص صبحش را هم خورده بود. حالا قبراق و آماده بود. آماده بود؟
یک آن تیرهی پشتش لرزید. از دیشب تا صبح بر او چه گذشته بود؟ میخواست چه کند؟ خلف را بکشد؟ مگر خلف چه کرده بود؟ سعید مقدم را دو شبانهروز لخت و عور در انفردای نمور و سرد نگه داشته بود تا یکی از کلیههاش را درآوردند؟
در بهداری اردوگاه آن قدر از یک سرنگ استفاده میکردند که دیگر کند میشد و در پوست بچههای بیمار فرو نمیرفت؛ و او سرنگهای نو را انبار میکرد و در بازار سیاه موصل میفروخت؟ آنقدر با کابل به سر و صورت حسام تربقانی زد که نیمه شبها از سر درد نعره میکشید و سر به دیوار میکوفت؟
حسن سیادتی را که پاش شکسته بود و از درد پرپر میزد، ده روز فرستاده بود انفرادی، بعد از آن هیچوقت نتوانست راه برود.
نه، خلف، شمری بود که باید مجازات میشد. نگاه همهی بچههای اردوگاه به ابراهیم بود. باید زیر چشم دهها نفر، حق خلف را میگذاشت کف دستش. باید زهر بیداد و تحقیر آن افعی را از جان و تنش بیرون میریخت و خلاص میشد از کابوسهای هر شبه.
و میاندیشید این قندی است به کام تلخش که شیرینیش هرگز تمام نمیشود.
📒کتاب رقص بسمل/ محمدمهدی رسولی
✍ به انتخاب خانم مریمبشردوست
#رقص_بسمل
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔
@bibliophil