سرش درد می کرد. احساس کردم سرم داغ شده . تپش قلب داشت ، دست روی قلبم گذاشتم ، تند تند می زد. تشنه شده بود ، لب هایم بی هوا خشک شد . دوان دوان سمت سوپر مارکت دویدم . آب معدنی خنک را در دست هایم جابه جا کردم . دو تومنی ته کیفم بود اما یادم رفت و برای دو تومن هم کارت کشیدم . آب معدنی را دستش دادم . آرام شد. دلم آرام شد. انگار از همان روزی که قصد مادر شدن کرده بود ما دو وجود بودیم در دو تن، دو وجود بودیم از خون ، گوشت و استخوان هم . پس حق دارم بنویسم . لازم نیست ، کمر خمیده اش را ببینی همین که نفس نفس می زند، نفس تو هم به شماره می افتد . لازم نیست ، استخوان دست شکسته اش را از زیر روانداز سفید بیرون بیندازد ، تو خودت دستت ناخودآگاه با شنیدن ش تیر می کشد . لازم نیست ، خون از گوشه کبودی لب هایش جاری شود، ناگهان ترشی و شوری خون روی لب هایت مزه می کند . آه ! مادر ، تو فقط خودت نیستی ، تو منی ، منی که قد کشیده ام اما هنوز من ، توام . تو که نیمه شب قصد پرواز می کنی ، غریبانه ، من را هم با خودت بردی . ما بچه ها از شبی که رفتی تا صبح ظهور داغ مان سرد نمی شود ، مگر نه داغ مصیبت دیده با دیدن سردی خاک مزار، سرد می شود، ما که خاک مزار تو را ندیده ایم، نبوسیده ایم ، در آغوش جانمان نکشیده ایم. مادر! ای عصاره ی هستی ، سر در گمی مرا ببین. من بی وجودم ، بی تکه ای از جانم چه کنم ؟ تکه ی از جانت را دریاب مادر ! @bibliophil