ظهر پشت پنجره بود. آب از ابر سفید صورتت می چکید . از رحل نور می بارید . قرآن ورق ورق شده را با احتیاط باز می کردی . با اشاره کاغذی به آیات اشاره می کردی. با چشم می خواندی و آرام آرام صورتت مثل مهتاب می درخشید. حساب و کتاب کلمه به کلمه اش را داشتی و کنج کاغذی خط کشیده شده می نوشتی .نام موسی را شمرده بودی در هر سوره چندبار خدا صدایت زده . سه شنبه ها عطر جمکران می دادی و پنج شنبه ها عطر کمیل از لب هایت بیرون می ریخت. عیدها لای قرآن منتظر دست های تو بود و دل های ما منتظر عیدی . وقتی حقوق می گرفتی دلت شاد بود و بساط خوراکی ما جور وا جور ، جور می شد. مهربان بودی و خوش خنده . خوش حرف و مهمان نواز . دلم برای دست هایت ، صدایت ، آغوشت ، نگاهت ، تنگ شده بابا ..... 🆔 @bibliophil