آفتاب وسط آسمان بود که آندره رفته بود. لباس را درآورد. دراز کشید تا شاید سرمایی از درون شن ریزها کمکش کند. تیغ کاکتوس از پشت شبیه خنجر داخل پوست نرمش فرو رفت. بی اختیار نشست. دست روی پوست کشید. جای تیغ کاکتوس سوخت. چشم گرداند. پشت کاکتوس های تیغی تیغی بلند آندره را دید که با لیوانی از شربت لیمو سمت او می آمد. لبخند روی لبش نشست.(خدای من برگشت! ممنونم!) دست روی زانو گرفت. پا روی زمین کشیده شد. از جلو روی شن ریزها افتاد. سینه اش بالا پایین رفت. نفسش بند آمد. دستی دور دهانش کشید. شن ریزها را از دهانش بیرون ریخت. آبی توی دهانش به اندازه خیس خوردن، شن ریز هم نمانده بود. طعم شوری توی دهانش پیچید.(ماریانا! قوی باش دختر! چیزی نمانده.) سرش را بلند کرد. پلک زد. چشمش را ریز کرد.(چه سفر پرخاطره ای شد، مگه نه؟) مو را از جلو چشم کنار زد. سرش داغ بود. نگاه کرد. پشت کاکتوس کسی نبود. دوباره پلک زد. آندره کنارش نشست. لبخند زد. (بگیر!تا شب نشده باید گروه رو پیدا کنیم تا بتونیم برگردیم.) لیوان آب را طرفش گرفت. (نباید حرفت گوش می دادم. آخه کی فردای عروسی میاد کویرنوردی.) ماریانا دست روی شن ریزها کشید تا بلند شود.(خاطره میشه آندره مطمئنم!) زیر دستش خالی شد. افتاد. صورتش را جمع کرد و حالت گریه گرفت. دهانش را چند بار شبیه گفتن نام آندره باز و بسته کرد.اشکی نیامد.خودش را روی شن ها کشید. چند تیغ بزرگ توی پوست سینه فرو رفت. وقت نبود. آفتاب پشت کاکتوس رسیده بود.دست روی سینه نکشید. به کاکتوس نگاه کرد.(چیزی نمونده دختر!). خودش را روی شن جلو کشید. شن زیر ناخون هایش پر شده بود. به نزدیکی کاکتوس رسید. کاکتوس را گرفت تا توی شن فرو نرود. درد از کف دست تا مغز استخوان فرو رفت. خودش را پشت کاکتوس کشید. موها را کنار زد. نگاه کرد. پای آندره را دید. سینه خیز دست خونی اش را به پای آندره رساند. پای آندره را گرفت و خودش را جلوتر کشید.سرد بود. باد شن ریزها را روی سرش ریخت. سرش را روی پای آندره گذاشت. سرد بود. شبیه آب کاکتوس.