محتاج نان شبش بود.
هر چه میرفت به دربار عباسی
و گردنش را کج میکرد
جلوی آنها
و کمک میخواست،
فایده ای نداشت.
حق داشتند.
همگی مست بودند
و غرق خوشگذرانی و مادیات.
مشکلات مردم چه ربطی به آنها داشت!؟
ناامید شده بود،
نزدیک خانهی امام رسید.
در خانهاش را کوبید.
بدون این که چیزی بگوید
کیسهی پولی به او داد.
آن وقت بود که فهمید
خلافت حق چه کسی است!
📒کتاب آفتابِ نيمه شب
از مجموعه کتب
14خورشید و یک آفتاب
#امام_عسکری
#داستانک
#بغض_قلم
🆔
@bibliophil