این انصاف نیست! قبول بد بودیم! اما دل داریم. در روایت‌ها هرکس دلگیر بود، هرکس سوال و مشکل داشت، بی واسطه خودش را به اجداد شما رساند. در زد، صورت به صورت پرسید و جواب شنید. گاهی دیدن همان و حل شدن همان. امسال میلاد شما جز روزهای غمگین‌ زندگیم بود. آفاجان! خودتان شاهد بودید، هر جا رفتم این بغض کشنده همراهم آمد. چسبیده بود به گلو و از چشم‌ها، خودش را بیرون می‌ریخت. مجلس مولودی و مهمانی هم سرش نمی‌شد. عمرم گذشت. ده‌‌ی سوم زندگیم، به سرعت ابرهای بهاری، در حال عبور است. زندگی که از روزهای نوجوانی با اسم مستعار منتظر ورق خورد، حالا به سراشیبی جوانی رسیده. منتظر اسمی بود که آن سال‌ها زیر دلنوشته‌هایی برای شما می‌نوشتم. تمام نشریه‌های دانش‌‌آموزی برگی به نام منتظر داشت. این انصاف نیست. ما هر سال پیرتر از قبل منتظریم. پدرم و پدربزرگم روزی نبود که یاد شما نباشند و حالا سال‌هاست که سفر کرده‌اند. این انصاف نیست، آقا! ۱۱۸۹ سال عاشقان شما، با آرزوی صبح امید سر بر خاک فرو بردند. این همه دوری انصاف نیست. فرق ما با آن زن و مردی که اجداد شما را می‌دید، در چیست؟ ما دل‌مان که می‌گیرد چه کنیم با انصاف؟ ما سوال که داریم در کدام خانه را بزنیم؟ ما در راه که ماندیم در کدام مسیر پیدایت کنیم؟ ما با دولت کریمه‌ی شما چقدر فاصله داریم؟ هر روز خسته‌تر از قبل منتظریم. زیر بار این همه غم، نفسی نمانده. هوای تازه‌ی بهار، برگرد. ناجی جهان! این همه دوری حق ما نیست! نجات‌مان بده از این مرداب تاریک! 🆔 @bibliophil