مراسم سالگرد شهید که تمام شد، با دوستم تاکسی گرفتیم. راننده، آهنگی با صدای خانمی گذاشته بود. در مایههای مهستی و هایده که من فرق آنها را خیلی نمیفهمم.
آخر مراسم افطاری داده بودند. دوستم پیشنهاد داد، آش را به راننده بدهیم.
آش را دادم، راننده نمیگرفت. گفتم: (نذری شهید، روزی شما بوده)
آش را گرفت. آهنگ را عوض کرد. زد روی رادیو. مداح مناجات دم افطار میخواند. و من به سرخی آفتاب غروب که تا انتهای آسمان کشیده شده بود، خیره شدم.
خط سرخی که ادامه داشت.
🆔
@ghasempour_mohadeseh