روزی در میانه هجده سالگی، شبیه ما بود.
شبیه ما آدمهای معمولی این روزها و نه حتی
آدمهای نسل خودش.
میتوانست خوش باشد و بیخیال همه چیز
رشد کند و به پول و شهرت و هرچیزی که میخواست برسد.
میتوانست به تاریخ گره نخورد؛ در روزگاری که تاریخ زیادی گره خورده بود. ولی افتاد به باز کردن یک به یک گره هایی که سر راه رشد کشورش افتاده بود و یا در لحظه میافتاد. استبداد، فقر، استعمار، جنگ.