داستان کوتاه «روشنایی»/ به قلم محدثه قاسم‌پور صدای ضعیفی، شبیه صدای کوبیدن در شنید. باگوشه‌ی چارقد، خیسی چشمش را گرفت. کاسه‌ی آب را روی اجاق خاموش قرار داد. آب لب‌پر زد و روی اجاق ریخت. ترک لبش به خنده باز شد: «روشنایی، عجوزه! روشنایی!» پا روی اولین پله‌ی مطبخ گذاشت. پای بعدی را بلند کرد تا روی پله‌ی دوم بایستد. عرق روی پیشانیش نشست. با انگشت میخ توی دیوار را گرفت. نفس نفس زد و خود را از تاریکی مطبخ به سوی آفتاب وسط حیاط رساند. پشت کمرش تیر کشید و پایش لرزید. بی‌اختیار زیر درخت نخل زمین خورد. برای لحظه‌ای حیاط را سیاه دید. صدای در این بار بلندتر از قبل به گوشش رسید. دست روی پیشانیش گذاشت و برگ‌های خشک نخل را نگاه کرد. باصدایی که مورچه‌های روی نخل هم نشنیدند با خودش زمزمه کرد«.نکند مهمان داری عجوزه!» انگشت را توی دیواره‌ی نخل قلاب کرد و بلند شد. چند قدمی به سمت در رفت و روی زمین نشست. نفسی چاق کرد: «آمدم مسلمان، آمدم». از زمین بلند شد. چوب پشت در را بیرون کشید. سایه‌ی مردی روی زمین افتاد. به دنبال دیدن مرد، چشمش را ریز کرد. «مسکینی؟! حیف! جز کاسه‌ی آب و نخلی خشک هیچ ندارم.» مرد از کنار دیوار با طبقی در دست جلو آمد. سلام کرد و طبق را به سمت پیرزن گرفت. «قربانیِ ام المومنین.» پیرزن از جلوی در کنار رفت و دست پشت گوش گذاشت:«ام المومنین؟» مرد طبق را توی حیاط قرار داد:«خدیجه، همسر رسول خدا» پیرزن، آهی کشید.چین ابروهایش توی هم رفت:«مرا مسخره می‌کنی. عجوزه هستم اما انقدری هوش و حواس برایم مانده.» مرد دستی به چشمانش کشید. «حق داری مادر جان! ام المومنین ده سال است که از دنیا رفته.» مرد سرش را پایین انداخت و از خانه خارج شد. پیرزن کنار طبق نشست. خیسی چشمهایش را با گوشه‌ی چارقد گرفت؛ «ولی نه برای محمد «صلی الله علیه و آله وسلم.»» 💥منبع: پیامبر اکرم شدیدا به خدیجه کبری محبت و ارادت داشت. به همین جهت هنگام ذبح قربانی می‌فرمود: «از گوشت آن برای دوستان خدیجه نیز ببرید، چرا که من دوستان خدیجه را نیز دوست میدارم». «ریاحین الشریعه» 🆔 @bibliophil