حسنم هنوز کودک است اما آیه‌‌هایی که پدربزرگ می‌خواند به خاطر می‌سپارد و هنگامی که به نزدم می‌آید، می‌گوید:(مادرجان! امروز این‌ها را یاد گرفتم) بعضی وقت‌ها می‌دیدم فرزندم حسن مجتبی، بالش‌ها را کنار هم می‌گذارد و برای خودش منبری درست می‌کند. آن وقت روی آن می‌نشیند و سخنرانی می‌کند. من از این کار کودکم شگفت زده می‌شدم و می‌گفتم: (عزیزم چقدر خوب سخن می‌گویی و چه زیبا خداوند را ستایش می‌کنی!) او هر بار بهتر و زیباتر از دفعه‌ی قبل سخن می‌گفت. هیچ کس هم جز من، برادر و خواهرش از این مسئله آگاه نبود. یک روز این راز را برای همسرم علی (علیه‌السلام)‌‌ فاش کردم و گفتم:(نمی‌خواهی پای منبر فرزندت حسن بنشینی؟) علی(عليه‌السلام) فرمود: (چرا نخواهم، مشتاقم بشنوم) روز بعد، علی(عليه‌السلام) گوشه‌ای مخفی شد. پسرم سخنرانی را شروع کرد. اندکی لکنت زبان داشت. از او پرسیدم:(حسن جان تو که زبانت مثل شمشیر بود. چرا امروز مثل گذشته روان صحبت نمی‌کنی؟) اندکی سکوت کرد و سپس گفت؛(مادرجان! شخصیت بزرگواری در حال گوش دادن به حرف‌های من است.) در این هنگام علی (عليه‌السلام) از نهان‌گاه بیرون آمد و حسن را غرق بوسه کرد. 📒 کتاب امام حسن، جواد نعیمی/ به نشر 🆔 https://eitaa.com/bibliophil