داریوش با سینی آب پرتقال وارد شد. جمشید گفت: حسن رو بیار اینجا داریوش سینی آب پرتقال رو روی عسلی کنار هوشنگ گذاشت و بیرون رفت . چند دقیقه بعد حسن داخل اتاق اومد و پرید تو بغل هوشنگ و گفت : داداش جون کجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود . هوشنگ، حسن رو بوسید و گفت حالا بیا بریم خونه باهم صحبت می کنیم. حسن گفت : نمیشه همین جا بمونیم ؟ برو مامانو بیار اینجا خیلی خوشگله . هوشنگ گفت : نه عزیزم باید بریم خونه خودمون . حسن گفت : پس صبر کن برم کامیونم رو بیارم. جمشید خان برام کامیون خریده . هوشنگ گفت : برو زود بیا بریم پیش مامان . جمشید گفت : بچه رو می خوای کجا ببری ؟ هوشنگ گفت : پیش مادرش . جمشید گفت : مگه عقل نداری پسر ؟ تو الان باید بری کلانتری ، شنیدم سرهنگ پرونده رفیق پدر سید هست . برو پیگیر کارت باش یه وقت سرت گول نزنند . هوشنگ گفت : از کجا معلوم کار سید باشه ؟ جمشید که تا حالا سعی می کرد با مهربونی حرف بزنه ، با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت : پس کار کیه ؟ مردم محل خودشون سید رو دیدن . هوشنگ جان ! این موقعیت رو از دست نده ، حسن رو بزار اینجا ، خودت با داریوش برو کلانتری . هوشنگ گفت : باشه ، راستی بهنام کجاست ؟ ندیدمش . جمشید گفت : بهنام خوبه ، از بعد آتیش سوزی یکم بدن درد داشت ، تو اتاقش خوابیده . هوشنگ از حسن خداحافظی کرد و گفت : حسن جان اینجا بمون من برم جایی کارمو انجام بدم میام دنبالت . حسن گفت : آخ جون خاله آناهیتا خیلی مهربونه ، فقط برو مامانم بیار اینجا. هوشنگ حسن رو بوسید و همراه داریوش به سمت کلانتری رفتند . @bibliophil