داستان قسمت هفدهم | سرهنگ جعفرنژاد کلانتری خلوت بود . هوشنگ به همراه داریوش وارد اتاق سرهنگ جعفرنژاد شدند. سرهنگ داخل اتاق نبود. افسر رضایی گفت : بشینید رفته بیمارستان الان میاد . یک ربع گذشت . سرهنگ وارد اتاق شد ، به هوشنگ تسلیت گفت و ازش خواست که بشینه و گفت : افسر رضایی گفت کارم داری ، در خدمتم . هوشنگ گفت : اومدم ببینم قضیه آتیش سوزی چی شد ؟ فهمیدید کی مقصر بوده ؟ جعفرنژاد کلاه نظامی ش رو روی چوب رختی گذاشت و پشت میزش نشست و گفت : پرونده هنوز تکمیل نشده . متاسفانه تنها مظنون حادثه سید هست که اونم حالش خوب نبود و منتقل شده بیمارستان. داریوش گفت : شاید همه اینا فیلمش باشه ، می خواد فرار کنه . سرهنگ گفت : خیالت راحت ! فعلا که داره سعی می کنه از دست عزرائیل فرار کنه !! با دکترش صحبت کردم حالش اصلا خوب نیست . البته چندتا سرباز هم تو بیمارستان گذاشتیم. حالا اگر صحبت دیگه ای ندارید ، خیلی کار دارم باید به کارهام برسم. هوشنگ و داریوش نیم خیز شدند تا از صندلی بلند بشن و از اتاق خارج بشند که سرهنگ گفت : یه لحظه بشینید یه چند تا سؤال داشتم ازتون. راستی آقا هوشنگ چرا خودت حسن رو از آتیش بیرون نیاوردی ؟ هوشنگ گفت : همون روز با مادرم دعوام شده بود. دل و دماغ خونه موندن رو نداشتم . قبلا به افسر رضایی گفتم که همراه بهنام و داریوش رفته بودیم بیرون دور بزنیم. شب شد ، بهنام من رو رسوند دم در خونه مون که دیدم همسایه ها جمع شدند . خونه آتیش گرفته . تا از ماشین پیاده شدم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ماشین حاج یاسر که مُحرّم دست سید بود رو ، رو به روی خونه مون با در باز ، پارک شده دیدم. سریع دویدم درِ خونه به بهنام و داریوش گفتم مادرم و برادرم خونه هستند. اجازه ندادن داخل برم. بهنام گفت تو برو سوپر سر کوچه زنگ بزن آتش نشانی من نجات شون می دم. من سریع رفتم، سوپر سر کوچه گفتم آقا زنگ بزن آتش نشانی گفت : زدم برادر من ! نمی دونم کجا موندن ؟ الان دوباره می زنم. برگشتم جلو در خونه ، داریوش و بهنام هنوز تو خونه بودند . سرهنگ جعفرنژاد گفت : رفت و برگشت تو تا سوپر چقدر طول کشید ؟ هوشنگ گفت : فکر کنم ده دقیقه بیشتر نشد. تا اومدم چند دقیقه بعد بهنام اومد حسن رو داد بغلم . بچه ترسیده بود . اما داریوش هنوز نیومده بود. چند دقیقه بعدش تازه آتش نشانی رسید و داریوش هم اومد بیرون و گفت : آتیش خیلی زیاده نتونسته مادرم رو نجات بده . سرهنگ جعفرنژاد گفت : آقا داریوش چرا داخل مونده بودی؟ داریوش گفت : هوشنگ که رفت سوپر ، من و بهنام صورت هامون بستیم کاپشن هامون در آوردیم ، خیس کردیم کشیدیم رو سرمون رفتیم داخل . حسن نزدیک در بود زود نجاتش دادیم اما اعظم خانم بیچاره نمی دونم کجا بود ! بچه ترسیده بود ، بهنام بچه رو آورد بیرون که بده هوشنگ ساکتش کنه ، من موندم ، خیلی دنبال مادرش گشتم دیدم دارم خفه میشم اومدم بیرون. سرهنگ جعفرنژاد گفت : یه سؤال دیگه شما و بهنام جایی تون دچار سوختگی نشد ؟ حالتون خوبه؟ داریوش گفت : بهنام یکم ریه هاش اذیت شده خونه خوابیده . من نه ! چیزی ام نشد ، چون کاپشن رو خیس کردم ، کشیده بودم رو صورتم . فقط همون شبِ اول نفس تنگی داشتم الان خوبم. سرهنگ جعفرنژاد چند دقیقه ای ساکت شد و بعد گفت : خیلی هم خوب ، خبری شد بهتون میگم . می تونید برید. فقط بهنام خوب شد بگو یه سر بیاد اینجا. داریوش گفت : حتما چشم. سرهنگ شماره افسر رضایی رو گرفت و گفت که داخل اتاقش بره. افسر رضایی احترام نظامی گذاشت و داخل اتاق رفت . سرهنگ جعفرنژاد گفت : خوب افسر حرف هاشون شنیدی ؟ _ بله قربان . _ به نظرت یه چیزی عجیب نیست ؟ _چی ؟ _ اینکه بهنام و داریوش اصلا دچار سوختگی نشدن. درحالی که سید دو دستش و یکم از صورتش سوخته. _یعنی به نظر شما کس دیگه ای مقصر آتیش سوزی هست ؟ _ آتیش سوزی که کار بهنام و داریوش نیست چون همراه هوشنگ بودند اما سید زودتر از اونا اونجا بوده . اما نجات جون پسربچه می تونه کار این دوتا نباشه و حرف های سید درست باشه . اول باید مقصر آتیش سوزی مشخص بشه . از خونه هوشنگ دیگه چیزی پیدا نکردید ؟ _ قربان یه سری لباس و وسیله تو حیاط و پشت بوم پیدا کردیم، که خیلی سوخته، دادیم برا آزمایش ببینیم چیزی ازش در میاد یا نه . _ من دارم میرم خونه . این موارد رو هم داخل پرونده بنویس تا ببینیم چی میشه. _ چشم قربان ! فقط یه سؤال یعنی سید مظنون نیست ؟ _ فعلا که تنها مظنون مون همون سید هست، مگه خلافش ثابت بشه . باید مدرک بیشتری جمع کنیم تا نتونه خودش رو تبرئه کنه. تازه قضیه داره جالب میشه. سرهنگ درحال خارج شدن از کلانتری بود که افسر رضایی دنبالش اومد و گفت : سرهنگ صبر کنید ! افسر رضایی گفت : قربان از بیمارستان زنگ زدند ، میگن سید حالش بهتر شده . چی دستور می دیدید ؟