سرهنگ جعفرنژاد گفت : نگفتم این سید هفتاد تا جون داره!! بذار فعلا بیمارستان باشه تا فردا صبح . به سربازها بگو چشم ازش برندارن ، صبح برو بیمارستان اگه حالش خوب بود بیارش اینجا برا تکمیل پرونده . _ چشم قربان . **** دکتر که از اتاق بیرون اومد زری و پدر سید ازش پرسیدن حالش چه طوره ؟ دکتر گفت : خداروشکر بهتره. استراحت کنه بهتره میشه . زری انگار بال در آورده بود. با خوشحالی گفت : می تونم ببینمش ؟ دکتر گفت : از نظر من اشکالی نداره ، اگه سربازها بهتون اجازه بدن. زری با گریه و اصرار اجازه گرفت که همراه پدر سید داخل اتاق بره. سید با دیدن زری خندید اما از دیدن سرهنگ جا خورد . سرهنگ پیشونی سید رو بوسید و گفت : تازه از مشهد اومدم . این خبرها که میگن چیه ؟ سید گفت : شما چی فکر می کنید ؟ سرهنگ گفت: من که باورم نشد کار تو باشه . سید دوباره خندید و گفت : اگه باورتون میشد که کار از کار گذشته بود. همه چی رو به افسر رضایی گفتم ، اما دعوا کرد و گفت دروغ میگم. زری گفت ول کن این حرف ها رو . تو که حالت بد بود چرا خودتو مرخص کردی ؟ سید رو تخت جابه جا شده و گفت : خودم و زدم به مریضی از دست پلیس فرار کنم . وای همه نقشه هامو جلو سرهنگ لو دادی ، اصلا حواسم نبود. زری خندید و گفت : رو تخت بیمارستان هم دست از مسخره بازی در نمیاری ؟ سید گفت : زری خانم ! فقط خبرهای بد رو دادی یا خبرهای خوبم دادی ؟ زری گفت : الان وقتش نیست . سرهنگ گفت : شما دوتا چی میگید ؟ سید گفت : هیچی ! دارید پدر بزرگ میشید، جناب سرهنگ . سرهنگ چشماش برق زد و گفت : یا امام رضا شکرت، تو داری پدر میشی هنوز آدم نشدی ؟ سید گفت : اگه میشه زری رو بفرستید خونه من که خوبم . سرهنگ گفت : آره زری جان ، بیا بریم برات آژانس بگیرم تو برو خونه ی ما پیش حاج خانم. زری گفت : شما تازه از سفر اومدید، خسته اید . سرهنگ گفت: نه عزیزم بیا بریم . زری گفت : باشه ، خودم میرم شما پیش سید بمونید دوباره فرار نکنه. @bibliophil