داستان
#سید_بهایی قسمت نوزدهم | خانم جون
_زری جان کجایی ؟ بیا آشپزخونه کارت دارم .
زری وارد آشپزخانه شد . خانم جون در حال پوست کندن پیاز و خیار برای سالاد بود.
بیا بشین . خواب بودی ، سید محمود زنگ زد گفت: الحمدالله سید مرخص شده ، دارن میان اینجا .
_ مرخص شده ؟
_ آره مادر ، سید محمود گفت : نگران نباش حالش خوبه .
_ الان کجا بودن ؟
_ از یه مغازه زنگ زده بود، پیاده شدن سید یه سری وسیله می خواست بخره ،بعد بیان. الحمدالله خطر رفع شده .
_ خدایا شکرت .
_ زری جان ! من خیلی سرت غر زدم چرا بچه نمیاری ؟ چرا هوای سید و نداری ؟ چند شب پیش سید محمود باهام حرف زد ، می گفت بلاهایی که سید سر زری آورده تو خبر نداری، اگه تو جای زری بودی یه روز زندگی با سید رو تحمل نمی کردی ، زندگی با سید یعنی استرس ، یعنی هر روز یه خبر جدید . خلاصه زری جان من خیلی وقتا با حرف هام ناراحتت کردم ، من و ببخش.
_ خانم جون این چه حرفیه؟ جناب سرهنگ هم از سید دیو دو سر ساخته ! زندگی با سید سخته ولی خودش نیست ، خداش هست . یکی از بهترین مردهای دنیاست ، همه این سال ها که بچه دار نشدیم هوامو داشته، من می دونم عاشق بچه است، دیدم با زهرا چه طوری بازی می کنه ! اما خواست خدا این بود امسال بچه دار بشیم. ان شاالله خدا خودش کمک مون کنه .
_ پسر من، یه دونه است ، زری جان ! برات گفتم قبلا ، خوب من سه تا بچه دارم. بچه اولم دختر بود ، سید محمود گفت اسمشو بزاریم معصومه، معصومه انقدر ساکت و خانم بود ، گفتم یه بچه دیگه هم بیارم بشن دوتا . بچه دومم سید مصطفی که خدا بهمون داد ، خیلی ساکت تر از معصومه بود، هر دوتاشون مثل سید محمود ساکت و مهربون بودند اما دیگه دوست نداشتم بچه بیارم.
آخه سید محمود خونه نبود ، دائم ماموریت بود. منم دست تنها با دوتا بچه کوچیک سخت بود برام. اما خواست خدا بود سید مصطفی که دو ساله شد دوباره باردار شدم ، اسم این بچه رو خودم گذاشتم، سید محسن ، همین آقا سید شما. محسن که دنیا اومد اصلا نه قیافه ش به محمود رفت نه رفتارش ، شبیه خودم بود. خیلی شیطون بود ، هرچی مصطفی آروم بود ، محسن دم به دقیقه نق می زد . خدا به دادت برسه با این بچه محسن که دائم می خواد گریه زاری کنه.
_ زری خندید و گفت : تا حالا اینا رو نگفته بودید !
_ خانم جون ، ظرف سالاد رو داخل یخچال گذاشت و گفت : آره محسن زلزله بود، پنج شش ساله که بود ، یه بار داشتن تو حیاط بازی می کردند، دیدم سراسیمه اومد تو میگه داداش وسط حیاط خوابیده ، رفتم رو بالکن دیدم مصطفی رو از رو پله ی بالکن هل داده ، اونم تعادلش بهم خورده پرت شده پایین تو حیاط. بچه ام مصطفی بیهوش شده بود . سرهنگ هم خونه نبود ، بدو بدو با همسایه ها بردیمش بیمارستان ، خیلی سختی کشیدم. الحمدالله چیزی ش نشده بود فقط جفت شون ترسیده بودند. خیلی محسن رو دعوا کردم. اما شیطون بود .
نوجوون که شد ، همراه مصطفی رفتن جبهه سر به راه شد ، آروم شد. بقیه ش رو هم که می دونی بعدِ شهادت مصطفی دیگه محسن ، محسن قبل نشد ! همش تو خودش بود، به ظاهر می خنده ولی براش بمیرم تو دلش پر از غمه .
خانم جون اشک هاش با گوشه چارقدش پاک کرد.
صدای زنگ در بلند شد.
زری نیم خیز شد تا بره در رو باز کنه . خانم جون گفت : تو بشین ، زهرا جان در و باز می کنی؟ مادر قربون ت بره.
زهرا بدو بدو به سمت در حیاط رفت . تا در و باز کرد سید محمود بغلش کرد ، دختر خوشگل خودم چه طوره؟ کیا خونه هستند ؟
_ مامان معصومه ، زن دایی زری و خانم جون .
سید محمود زهرا رو پایین گذاشت و سید گل ها داد به جناب سرهنگ و زهرا رو بغلش کرد.
خانم جون ، زری و معصومه تو چارچوبه در منتظر بودند.
سرهنگ گل ها رو بین خانم جون ، زری ، معصومه و زهرا تقسیم کرد .
خانم جون گفت : چرا صورتت سوخته مادر، چقدر لاغر شدی ! چرا مراقب خودت نیستی ؟ هر چی به آقات گفتم منو ببر بیمارستان پسرم رو ببینم نیاورد!!
رو کرد سمت سرهنگ و گفت خوبه ؟ خوبه ات این بود؟ این که گوشت به تنش نمونده ! زری تو چرا نگفتی سید انقدر حالش بده؟
سرهنگ پیش دستی کرد و گفت : این محاکمه دم در رو تموم کن حاج خانم ! سید خسته است !! حالا من پیرمرد هیچی ، بریم داخل صحبت می کنیم ، بفرمائید .
همه داخل رفتند ، سید و زری روی بالکن بهم رسیدند.
سید رو به زری کرد و گفت اینجا چه خبره ؟ خانم جون مگه خبر نداره ؟
زری گفت : منم تازه فهمیدم! ظاهرا خانم جون خبری از آتیش سوزی و کلانتری نداره! فقط می دونست حالت مثل دفعه های قبل که به خاطر اثرات شیمیایی بد شده رفتی بیمارستان ، برا همین، دست و صورت سوختت رو دید تعجب کرد.
سید گفت: بهتر ! بفهمه بهم می ریزه . خودت چه طوری ؟
_ حال من یا حال فسقلی ت ؟
_ من اصلا حرفی از فسقلی زدم؟
_ خوب نیستم ، خیلی نگرانت بودم. از استرس شب ها خوابم نمی برد.
_ نگران نباش همه چیز درست میشه استرس خیلی برات ضرر داره.