_ می دونستم تو دلت چه خبره ! اما همه ی اون سال ها که بچه دار نمی شدیم تو یه بارم ناراحت نشدی ، حتی وقتایی که از حرف خانم جون ناراحت میشدم تو میگفتی صبر کن ، خدا بزرگه ، چه طوری می تونستی تحمل کنی ؟ _ گذشته رو شخم نزن ، حالمون رو تلخ نکن ، خدا رو شکر حالا که یه فسقلی داریم ، کلی آرزو برات دارم فسقلی . خدا وسط همه مشکلات حواسش به ما بوده. سید دست زری رو گرفت و ادامه داد : بیا بریم داخل هوا سرده مریض م... سرفه اجازه نداد حرف بزنه . _ زری سریع از لب حوض بلند شد و گفت : سرما برا ریه هات سَمّه، اصلا حواسم نبود بیا بریم داخل . زری جان نمی تونی کباب بخوری برات قرمه سبزی رو گرم کردم ، بیا دخترم ، باید به خودت برسی . خانم جون کنار خودش برا زری جا باز کرد . شام که تموم شد ، سید به همراه مجید گوشه سالن گرم حرف زدن شدند. _فردا هستی؟ _ امشب می خوام با معصومه بریم خونه که شما راحت باشید اگه کاری داری فردا بیام . _ جناب سرهنگ اجازه نمی ده از خونه برم بیرون . مجید جان ! این پول رو برسون به حبیب بهش بگو سید گفته از حاج یاسر شنیدم هوشنگ پول نداره خونه اش رو بازسازی کنه ، حبیب با رفقای دانشگاهش کمک کنند بنده خدا خونه اش رو درست کنه . _ اما سید هوشنگ به خون تو تشنه است ، این چه کاریه ؟ _ می دونم ، اما کسی نباید بفهمه من این پول رو دادم . بگه خودمون می خوایم کمکت کنیم . _ باشه چشم ، من که سر از کارت در نمیارم، اول خونه بنده خدا رو آتیش می زنید بعد پول می دیدن بازسازی کنید . _ سید پول رو از مجید گرفت و گفت : خودم به حبیب می رسونم، ممنون مجید جان و بلند شد . _ مجید دست سید رو گرفت و گفت : جلو خانم جون چیزی نگفتم ولی تو اداره همه شواهد علیه شماست . گزارش سر تیم عملیات رو خوندم ، چه طوری می خوای خودتو نجات بدی؟ _ من کاری به مدارک شما ندارم ، تو حرف منو چقدر قبول داری ؟ _ بیشتر از حرف خودم . _ پس باور کن کار من نبوده . _ مجید ساکت شد و گفت : پس حتما یکی این وسط برات پاپوش دوخته. کارش رو هم خیلی تمیز انجام داده . _ دیگه اینا رو باید پلیس و قاضی مشخص کنند ، امیدم به خداست . خودش آبرو می ده ، خودش هم می گیره . تو که یادته تو مسجد انقدر جمعیت می اومد که جای سوزن انداختن نبود! الانم انقدر بی آبرو شدم اجازه بیرون رفتن از خونه رو ندارم ، اجازه ی رفتن خونه خودم رو ندارم ، نزدیک ترین رفیقم مجید بهم میگه باور نکرده کار من نبود، نا شکر نیستم خدایا ، خودت دستم رو بگیر . سید بلند شد از پله های حیاط پایین رفت . کلید برق زیر زمین رو زد و وارد اتاق مجردی هاش شد. دور تا دور اتاق پر بود از عکس های خودش و رفقای جبهه اش . یه فرش وسط زیر زمین انداخته بود و یه میز و صندلی قدیمی و چند تا کمد از اسباب و اثاثیه اضافه خونه داخل زیر زمین بود. همه وسایل خاک گرفته بود ، دفترچه خاطراتش رو از کشوی میز پیدا کرد ، یه صفحه از دفترچه رو باز کرد . به تاریخ دفترچه نگاه کرد روز تشییع مصطفی این صفحه رو نوشته بود. سلام داداشم ، مصطفی قشنگم، خوبی پسر؟ چقدر امروز آروم شده بودی ؟ چقدر نور بالا می زدی ! دو ماه بود ندیده بودمت، دو ماه بود بغلت نکرده بودم ، اما امروز یه دل سیر دیدمت ، بغلت کردم . با مرتضی قرار گذاشتیم زود بیایم پیشت ، همه ی میوه های بهشت و نخوری ها ، ما تو راهیم برامون خواهشا میوه بزار، ندید بدید بازی در نیاری با دیدن حوری ها خر بشی . نخند ، نه تو نخندی کی بخنده؟ اینجا هم خواستی ثابت کنی بزرگتر از من هستی ، یادته هیچ کس باورش نمی شد تو بزرگتری ، اما امروز همه فهمیدن تو خیلی بزرگتر بودی ، خیلی .... مصطفی دستم رو بگیر ، من کجا شهادت کجا ؟ مصطفی نشه جنگ تموم بشه ، من بمونم ، مصطفی صدای منو می شنوی ؟ سرهنگ وارد زیر زمین شد و دید سید دفترچه و عکس مصطفی رو بغل کرده و روی فرش وسط زیر زمین خوابش برده . رفت از اتاق بالا دوتا پتو آورد، و روی سید انداخت و خودش هم همون جا خوابید . سید کل شب سرفه می کرد و تو خواب با خودش حرف می زد ، سرهنگ از سر و صدای سید نتونست بخوابه، دست کشید رو صورت سید و دید تو تب داره می سوزه . از زیر زمین بیرون اومد ، دونه های بارون آروم آروم حیاط رو شسته بود ، تشت رو از گوشه ی بالکن برداشت و کنار حوض پر کرد . چفیه ی سید رو از گوشه زیر زمین برداشت و یکم خیس کرد ، آب خیلی سرد بود . یه کتری زنگ زده توی کمد ته زیر زمین پیدا کرد. آب رو داخلش ریخت . و روی پیکنیک گذاشت ، آب که یکم گرم شد ، چفیه رو خیس کرد و روی پیشانی سید گذاشت . سید هنوز تو خواب با خودش حرف می زد و به شدت عرق کرده بود ، هر لحظه که می گذشت تب سید بیشتر میشد ، پاشویه هم فایده نداشت . سرهنگ خوب که به حرف هاش گوش کرد متوجه شد ، تو خواب داره با مرتضی حرف می زنه ، دائم تکرار می کرد : مرتضی کار من نبود ، باور کن ، مرتضی نرو ، کار من نبود .....مرتضی تو باور کن .