داستان
#سید_بهایی قسمت بیست و دوم | دختر شیخ احمد (زهرا)
امیر! امیر! پاشو لنگ ظهر شده. نماز صبح هم که بیدار نشدی ، الان بابا از مسجد میاد می بینه خوابی ، پیرمرد ناراحت میشه .
زهرا ، پتو رو از روی امیر کنار زد و گفت :مگه باتو نیستم ؟
_ اَه ، ولم کن ، گرفتار شدیم .
_ آره ، حق هم داری ! صبح تا غروب می خوری ، می خوابی ، نه یه شغل درست حسابی داری،نه دو کلمه میشه باهات حرف زد.
صدای بسته شدن در حیاط ، نگاه زهرا رو به سمت در برد. شیخ احمد پرده ی جلوی در رو کنار زد و وارد حیاط شد.
امیر با شنیدن صدای در مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و بدو بدو رخت خوابشو جمع کرد و رفت دستشویی تا با شیخ احمد روبه رو نشه .
شیخ احمد عصا زنان از پله های بالکن بالا اومد . در رو باز کرد . بی سر و صدا داخل اتاقش رفت .
زهرا در اتاق رو زد و وارد اتاق شد .
_ سلام بابا ، مسجد چه خبر؟
_ شیخ احمد ، عمامه اش رو از سر برداشت . به پشتی تکیه داد و گفت: سلام بابا جان ....
_ چرا انقدر ناراحت هستید ؟ چیزی شده ؟
_ همون اخبار روزهای قبل.
زهرا دیگه چیزی نگفت ، این چند روز به اندازه کافی تو جمع سه نفرشون بحث درباره آتیش سوزی بالا گرفته بود.
امیر از دستشویی اومد و سجادش رو پهن کرد و مشغول نماز خوندن شد. زهرا سفره ی ناهار رو پهن کرد . امیر و شیخ احمد دور سفره جمع شدند.
امیر گفت : من حال و حوصله حرف مردم رو ندارم ، برا همین چند روزی نمیام مسجد ، حاج آقا ! ببخشید مجبورید تنها برید.
شیخ احمد خودش رو مشغول خوردن غذا کرد و انگار نه انگار که امیر حرفی زده .
صدای زنگ در بلند شد. امیر جلوی در رفت . زهرا هرچقدر منتظر موند ، امیر از پشت در نیومد ، زهرا جلوی در رفت ، امیر جلوی در هم نبود . داخل کوچه رو نگاه کرد ، کوچه خلوت بود . کسی رفت و آمد نمی کرد.
زهرا با نگرانی در رو بست و به داخل خونه برگشت.
زهرا اشک هاشو پاک کرد و گفت : دیگه خسته شدم ، خیلی تغییر کرده ، شب نصف شب میاد ، بدون خبر می زاره می ره ، تا لنگ ظهر خوابه ، نمی دونم چیکار کنم ؟
_ بابا جان ناراحت نشو ، راستش یه چیزی شده باید بدونی !
_ شما که منو دق مرگ کردی ، چی شده ؟
_ امروز سرهنگ جعفر نژاد اومده بود مسجد!
_ خوب !
_ گفت : هوشنگ از امیر شکایت کرده و گفته آتیش سوزی خونه شون کار امیر بوده ، الانم احتمالا امیر رو بردن کلانتری .
_ چی ؟ کار امیر ؟ امیر چرا باید همچین کاری کرده باشه ؟
_ نمی دونم بابا جان ، منم همین ها رو پرسیدم ، گفتند فردا که جواب تحقیق هاشون میاد ، قطعی می تونن تصمیم بگیرند.
زهرا جان ، اگه کار امیر باشه دیگه نمی تونم سرم رو تو این محل بلند کنم !
زهرا بلند بلند گریه می کرد و با خودش حرف می زد .
شیخ احمد آماده شد و گفت من میرم کلانتری ببینم چی شده ؟!
زهرا گفت : منم میام .
زهرا و شیخ احمد وارد اتاق سرهنگ جعفرنژاد شدند.
سرهنگ جعفرنژاد از پشت میز بلند شد و خوش آمد گفت .
شیخ احمد پرسید: امیر ما واقعا مقصر ماجراست ؟
_ فعلا باید تا فردا صبر کنید ، بازجویی بشه ، ببینیم چی میشه . شما برید خونه فردا ساعت ۸ دادگاه هست ، قاضی تصمیم می گیره ، نگران نباشید.
_ شیخ احمد گفت : همیشه این هوشنگ بود که امیر رو کتک می زده ، تو مسجد هم خدمتتون گفتم ، هوشنگ قبلا خواستگار دخترم بود ، از امیر نفرت داشت ، اما امیر بچه ای نیست که بخواد انتقام بگیره ، اهل مسجد هست ، پسر خوبیه . شیخ احمد سرش رو پایین انداخت و ساکت شد و با تسبیح خودش مشغول شد.
_ فعلا با شکایت هوشنگ ، جریان پرونده کلا تغییر کرده ، اما مطمئن باشید ما دقیق بررسی می کنیم . اگه شکایتش بدون مدرک و دلیل باشه قطعا مشخص میشه. شیخ احمد شرمنده ام ، این چند وقت ، شما رفتار مشکوکی از امیر ندیدن ؟
_ چه رفتاری ؟ امیر شب آتیش سوزی مسجد کنار من بود، همه مسجد هم شاهد هستند .چه طور مقصر حادثه بوده ؟ نمی فهمم واقعا!!
_ زهرا گفت : پس سید چی ؟ مگه همه اهل محل شهادت ندادن کار سید بوده .
_ شیخ احمد گفت : زهرا جان! آروم باش ، تو که ندیدی ؟ چرا تهمت می زنی به مردم .
_ سرهنگ جعفرنژاد رو کرد طرف زهرا و گفت : خواهر من ! نگفتم سید دیگه مظنون نیست ، هوشنگ یه حرفی زده ، چرا همون روز اول نگفته ! شیخ احمد هم میگه امیر همراهش مسجد بوده ، باید بررسی بشه ، صبور باشید ، همه چیز درست میشه ، شما بفرمائید منزل ، امیر هم امشب اینجا باشه تا فردا بعد دادگاه.
من الان باید برم با امیر صحبت کنم ، شما هم لطفا برید منزل . افسر رضایی! شیخ احمد و دخترشون رو تا خونه برسونید .
شیخ احمد گفت : خودمون بریم بهتره .
سرهنگ جلوی شیخ احمد رفت و گفت : شیخ خیالت راحت ، سید نمی تونه از این پرونده راحت در بره .
شیخ احمد ایستاد و گفت : سید هم بازداشت شده ؟
_ با قرار وثیقه امشب خونه پدری ش هست ، فردا قراره بیاد دادگاه.
شیخ احمد گفت: خدایا خودت به داد همه مون برس .