✍
#خاطرات_افلاکیان
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان – که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند – مصطفی
#موسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت «
#الان_عید_است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههاشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند، تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها
#ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید.» گفت «این غذای مدرسه نیست.» گفتم «شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید.» اشکش جاری شد، گفت «
#خدا_که_میبیند.»
✍
#راوی : همسر شهید
🌷
#شهید_مصطفی_چمران🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا
#صلوات