✍ #خاطرات_افلاکیان
دانشجوها حال عجیبی داشتند. آمده بودند سر مزار علی فاتحه بخوانند. غریبه بودند. پرسیدم: «با شهید چگونه آشنا شدید؟»
گفتند: «اصلاً ما نمیدانستیم شهید شده. چند وقت پیش، آمد و ما را راهنمایی کرد و دربارۀ رعایت #حجاب و #مسائل_دینی با ما سخن گفت و رفت. این اتفاق واقعی بود نه در عالم خواب! آرامش عجیبی داشت. وقتی دربارۀ ایشان تحقیق کردیم گفتند #سالهاست_شهید_شده!»
✍ #راوی : برادر شهید
🌷 #شهید_علی_اکبر_بابایی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
💔🕊بسم رب الشهداءوالصدقین...
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
🕊⚘شادی روح والامقام امام راحل وشهدای عزیز فاتحه صلوات..... 💔
@bidaravelayat1
✍ #دعا_کن_من_شهید_شوم ( #از_خاطرات_شهید )
فکر میکنم همسرم تنها یک آرزو در دنیا داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد.
قبل از عقد به من گفت دعایی دارم که حتماً وقت عقد آن را برایم بخواه. وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم.
آن لحظات تمام دغدغهام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم که چه دعایی داشت؟
حتماً او هم نمیتوانست با صدای بلند خواستهاش را بگوید.
تا لحظاتی دیگر خطبه عقد جاری میشد و من از خواسته صالح بیخبر بودم! نمیدانستم چه کنم.
در همین اثنا، خواهر آقاصالح جلو آمد و یک #دستمال_کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد.
دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: « #دعا_کن_من_شهید_شوم…»
یادم هست که #قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به #شهادت ختم شود،
اما واقعاً تصور نمیکردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود
من گفته بودم عاقبتش، که به حساب ذهن من، تا این عاقبت سالهای سال فرصت داشتم
فکرش را نمیکردم که به این زودی داشتن صالح به آخر برسد.
✍ #راوی : همسر شهید
#شهید_مدافع_حرم_عبد_الصالح_زارع🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطره_ای_از_شهید
🌹 #تاریخ_شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱
#شهیدی_که_همانند_حضرت_علی_اکبر (ع) #اِرباً_اربا_شد
در دوره آموزشی برای ورود به مجموعه سپاه و ملبس به #لباس_سبز_پاسداری شدن با علی آقا هم گردان بودم. در دانشگاه امام حسین (علیه السلام) که زادگاه تولد میثاق و عهد و پیمان پاسداران است، هنوز صدای آهنگین پوتین ها و لگدکوب کردن آسفالت میدان صبحگاه توسط بچه ها در رژه در زوایا و خفایای ذهنم خطور می کند و همچنین برگزاری یادواره شهدا و مراسم هیئت و دیگر مراسم ها.
در یکی از روزهایی که حدود یک ماه از تاریخ شروع آموزش مان گذشته بود در میدان صبحگاه دانشگاه بودیم و همه گردان ها تجمیع بودند، فرمانده گفت: باید دو نفر از گردان ما به گردان دیگری برود. پس از بحث و گفتگو گفتند که #قرعه_کشی می کنیم. یکی از آن دو اسمی که درآمد اسم من بود. من هم اصلاً راغب نبودم که بروم گردان دیگر. چون خیلی از رفقا و بچه محل ها تو این گردان بودند. خلاصه پیش فرمانده که رفتم از من اصرار و از ایشان انکار و بی فایده بود. بعد علی آقا عبداللهی آمد و گفت من به جایت می روم گردانی که باید بروی. از همان موقع روحیه #ایثار و #شهادت را در خودش تقویت کرده بود و فکر کنم این گذشت و فداکاری برای من ایثار بزرگی جلوه می نمود و گر نه خیلی بزرگ تر از آن ایثار این بود که با داشتن همسر و فرزند برای #جهاد_فی_سبیل_الله به جنگ با کفار داعشی برود و الآن که سر سفره #ارباب_بی_کفنش متنعم است. تنها فرزندش ۱۶ ماهه است.
✍ #راوی : دوست شهید #شهید_مدافع_حرم_علی_آقا_عبداللهی🌷
✍ #خوابی_که_شهید_غلامحسین_ناظری_قبل_از_شهادت_دید
🌷یکی دو روز به حادثه بمباران شیمیایی به اتفاق #شهید_حقدادی و #شهید_ناظری به حمام رفتیم. در حمام شهید ناظری به من گفت آقای جوزانی اگر خدا بخواهد از منطقه برگردم می خواهم تشکیل خانواده دهم ولی یک خواب دیدم که فکر می کنم زنده به فردوس برنگردم، دیشب #برادر_شهیدم_محمد_حسین را در خواب دیدم که یک کت و شلوار و پیراهن سفید برایم آورد می خواستم با او صحبت کنم که از خواب بیدار شدم حالا نمی دانم چه کنم . متوجه شدم نتیجه خواب ایشان #شهادت این مرد خداست ولی چیزی نگفتم و در جواب شهید گفتم چون تو در فکر ازدواج هستی این خواب ها را می بینی . ولی شهید به من گفت #غسل_شهادت می کنم . و طولی نکشید که خوابش تعبیر شد و شهید شد. خداوند او را از ما راضی و با #شهدای_کربلا محشور نماید.🌷
✍ #راوی : همرزم شهید آقای حسین جوزانی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطرات_افلاکیان
#خواب_امام_علی ( #از_خاطرات_شهید )
شهيد حمزه خسروى، #فرمانده يكى از گروهانهاى لشكر المهدى(عجّ) بود. روزى
پس از نماز صبح رو به يكى از برادران روحانى كرد و پرسيد:
ـ #حاج_آقا! اگر كسى خواب امام على عليهالسلام را ببيند، چه #تعبيرى دارد؟
روحانى در پاسخ گفت:
ـ بايد ديد چه خوابى ديده و ماجرا چگونه بوده.
شهيد خسروى ديگر چيزى نگفت. اما دو ساعت بعد وقتى در يكى از محورهاى
عملياتى با #فرق_شكافته به ديدار مولايش شتافت؛
خوابش تعبير شد.
✍ #راوی : همرزم شهيد حمزه خسروى
🌷 #شهید_حمزه_خسروی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطرات_افلاکیان
#دوربین_خدا
سه روز، #روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟
گفت: دارم خودم را #تنبیه می کنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه می کنی؟
گفت: یادت است آن روزی که بچه های تبلیغات لشکر، با #دوربین، به گردان ما آمده بودند.
گفتم: خوب.
گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟ آهی کشید و گفت: بعد ازمصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: #ابراهیم! این مصاحبه ها را مگر چه کسی می بیند؟ آدم هایی مثل خودت. ولی با این حال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما می دانی که سال هاست در مقابل #دوربین_خدا قرار داری و هرطور که می خواهی زندگی می کنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکرده ای؟ این فکر مرا اذیت می کند که چرا بنده های خدا را به #خدا_ترجیح دادم؟
بنابراین #خودم را تنبیه می کنم
✍ #راوی : غلامرضا سالم - محبوب
#شهید_واحد_اطلاعات_عملیات_ابراهیم_محجوب🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
💔🕊بسم رب الشهداءوالصدقین...
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
🕊⚘شادی روح والامقام امام راحل وشهدای عزیز فاتحه صلوات..... 💔
@bidaravelayat1
✍ #خاطرات_افلاکیان
#شهید_صمد_زارع در طول حیات خود #فردی_نمونه بود، چه از نظر اخلاقی و چه از لحاظ روحیه ی #ایثار و #فداکاری . به ورزش اهمیت زیادی می داد و در #رشته_ی_فوتبال موفق بود. اخلاق ورزشی او زبانزد همه بود. پدرم همیشه از رفتار و اخلاق و محبتش صحبت می کرد. از مدرسه که برمی گشت ،برای درس خواندن و کمک به پدر برنامه ریزی داشت و در کار #کشاورزی کمک حال او بود. منزل ما نزدیک مسجد بود ، او همیشه به مسجد می رفت و #نمازش را در #خانه_ی_خدا اقامه می کرد.
✍ #راوی : آقای محمد زارع برادر شهید
🌷 #شهید_صمد_زارع🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطرات_افلاکیان
رضا همه ساله درماه #محرم و #صفر سیاه پوش می شد ، در هیئتهای عزاداری سید الشهداء بویژه در #مسجد_حضرت_ابوالفضل(ع) گندمان حضور فعال داشت و در بین #زنجیر_زنان حضور می یافت و عزاداری می کرد. مادر شهید علاقه بسیار عجیبی به رضا داشت به طوری که همیشه در بین زنجیر زنان به دنبال رضا می گشت تا او را ببیند و اگر او را نمی یافت بسیار ناراحت می شد .
✍ #راوی : مادر شهید
🌷 #شهید_رضا_صمدی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطره_درباره_شهید_مدافع_حرم_شهید_جواد_محمدی
روزی که قرار اعزام بود سوار اتوبوس شدم و چشمم به شهید جواد محمدی افتاد سلامی کردم کنارش نشستم ....خوش و بشی کردیم از #کودکش گفت که دو روزه است و الان امده بره به منطقه این بزرگوار تا تهران وتا دمشق وتا حلب ونهایتا خانطومان با هم بودیم خیلی خوش گذشت یادمه به جواد گفتم چند روز قبل با دوستان رزمنده #بهشت_رضا بودم و به شهدای مدافع حرم هم سری زدم ...که یکی از دوستان اون گوشه .....محل فعلی قبر مطهر جواد ......را نشان داد و گفت این جای من است.
....من این #داستان را برای جواد گفتم بسیار برآشفت و ناراحت شد گفت اونجا فقط #جای_من است و من جدی نگرفتم .......گذشت وجواد #شهید شد من برای مراسم چهلمش ایران رسیدم اول بهشت رضا یاد این داستان افتادم ....و با کنجکاوی به سمت مدافعین حرم رفتم از چیزی که میدیدم شوکه شدم وجا خوردم ....جواد با آرامش تمام در جایی که خودش گفته بود با شکوه هر چه تمام تر آرمیده بود
✍ #راوی : همرزم شهید مدافع حرم
جواد محمدی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطرات_افلاکیان
#بگذار_با_عزت_بمیرم
#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین
دلم راضی نمیشدبرود. گفتم اگربروی #شیرم را حلالت نمیکنم.
#گفت :قبول!یعنی راضی هستی من توخیابان تصادف کنم و بمیرم ولی درجبهه #شهید_نشوم !
اصلا اگر نزاری برم شکایتت را پیش #حضرت_زینب (س)میکنم.
مگر خون من از #خون_علی_اکبر و #علی_اصغر_امام_حسین (ع) رنگین تر است .
می دانستم حریفش نمیشوم .گفتم برو خدابه همراهت .
✍ #راوی : مادر شهید
🌷 #شهید_محمدرضا_شمس_الدین
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
#با_شهدا_🌷
#خون_مخلوط_سنیوشیعه!!
🌷شهید بهزاد همتی، بخشدار دیواندره و شیعه بود. شهید محمدی، شهردار دیواندره و سنی بود. هر دو خادمان واقعی مردم و انقلاب بودند و واقعاً تلاش میکردند تا زندگی راحتی برای مردم مهیا کنند. ضدانقلاب هر دو را گرفت و بعد هم با هم سرشان را برید و خونشان مخلوط با هم جاری شد. در سخنرانی مراسم شهادتشان، به مردم منطقه که آنها را خیلی دوست داشتند گفتم: چه کسی میتواند خون این دو را از هم جدا کند و بگوید که کدام یک به بهشت میرود و کدام یک نمیرود؟!
🌷....چه کسی اختلاف مذهبی را باور میکند؟! خدا میداند که اینها فرزندان امام بودند و به فرمان او حرکت میکردند. اینهایی که نمیتوانند این وضعیت را ببینند به دروغ بر اختلافات مذهبی و قومی تکیه میکنند. آنها که الان به غلط تصور میکنند پاسدارها در منطقه محبوبیت ندارند و باید متملقان جبهه ندیده را جایگزین آنها کرد باید بیایند و ببینند که مردم، آنهایی را که میدانند با آنها صادقاند و به خاطر خدا به آنها خدمت میکنند را چطور تقدیس میکنند. از این افراد داشتهایم و هنوز هم داریم.
🌷شهید پرویز کاک سوندی، ابا حبیب، شهید عثمان فرشته، مرحوم حاج میکاییلی که به زعم من مرگش هم شهادت بود، اینها روستاهایی را پاکسازی کردند که پر از ضدِ انقلاب بود. شهید سعید ورمرزیار، کاک جمیل، شهید عبدالله رحیمی، حاج ابراهیم، بهزاد همتی، شهید شهسواری که از بس زیبا بود بچهها جمیل صدایش میکردند. امام میدانست که روزی اینها فراموش میشوند که تذکر داد: نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند!
#راوی: جانباز سرافراز محمد الله مرادی (فرزند شهید) فرمانده سابق سپاه سقز، همرزم شهید بروجردی و از مؤسسان سازمان پیشمرگان کرد مسلمان است که نه یک گروه نظامی که گروهی ایدئولوژیک و فرهنگی برای مبارزه با ضدانقلابیون مذهبی و غیرمذهبی منطقه بود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.:
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#تصور_کن....
🌷رمضان در جبههها در اوج گرمای تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هوای ویژهای داشت. سال ۶۰، ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای ۵۰ درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود. رزمندگانی که از اقصی نقاط کشور به جبهه میآمدند حکم مسافر را داشتند و کمتر میتوانستند یکجا ثابت باشند. بعضی از آنها در یک منطقه میماندند و از مسئول یا فرمانده مربوطه مجوز میگرفتند و قصد ده روز کرده و روزهدار میشدند.
🌷روزهای طولانی بالای ۱۶ ساعت، گرمای شدید و سوزان، کار فعالیت نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی، شدت یافتن تشنگی و ضعف و بیحالی از جمله مواردی بود که وجود داشت اما به لطف خدا در ایمان و اراده رزمندگان کمترین خللی ایجاد نمیشد. سال ۶۱ ماه مبارک رمضان در تیر ماه واقع شد. عملیات رمضان در همین ماه انجام گرفت.
🌷شب ۱۹ رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عملیات میشدند. گرمای شدید، باد و توفان شنهای روان و از همه مهمتر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزهدار بودند، بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است. در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند درحالیکه روزهدار بودند و لبهایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند.
#راوی: رزمنده دلاور سید ابراهیم یزدی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
✾📚 https://eitaa.com/bidaravelayat1 📚✾
✍ #خاطرات_افلاکیان
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان – که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند – مصطفی #موسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت « #الان_عید_است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههاشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند، تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها #ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید.» گفت «این غذای مدرسه نیست.» گفتم «شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید.» اشکش جاری شد، گفت « #خدا_که_میبیند.»
✍ #راوی : همسر شهید
🌷 #شهید_مصطفی_چمران🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #شهیدی_که_خبر_شهادتش_را_به_مادر_داد
علی اکبر سال 1362 به خدمت سربازی رفت. #دوره_آموزشی را در سیرجان گذراند و پس از یک سال و نیم او را به سردشت کردستان انتقال دادند.
یاد دارم آخرین بار خداحافظی کرد و راهی #جبهه شد. مدتی از او بی خبر بودیم. شب در خواب دیدم، در یک دریای بزرگ در قایقی نشسته است. #پرچم_ایران را در دست گرفته بود (و به نشان پیروزی) تکان می داد. خطاب به من گفت: مادر چرا ناراحتی ... #من_شهیدم_شهید...
سراسیمه از خواب پریدم. چند روز بعد #خبر_شهادتش را آوردند.
✍ #راوی : مادر شهید
🌷 #شهید_علی_اکبر_مسعودی🌷
✍ #خاطرات_افلاکیان
ما هم محلی، هم سن و سال و هم بازی بودیم. نورمحمد پسری باهوش بود. با موتور #ضبط_های_کهنه ، قایقی درست کرده بود و بازی نمی کردیم.سال ۶۵ بود که به جبهه ی فاو اعزام شدیم. نورمحمد ، #دیدبان لشکر ۱۹ فجر بود و سنگرش ، کنار سنگر ما بود. او در لشکر ، دیدبانی به نام بود ، چون محال بود گرایی بدهد و به هدف نخورد. او در فاو ، جایی که به سه راه مرگ مشهور بود به #شهادت رسید . بعدها در جزیره ی مجنون ، یک دکل دیدبانی به نام #شهید_فرهادی بنا شد.
✍ #راوی : نصرالله عظیمی
🌷 #شهید_نورمحمد_فرهادی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطرات_افلاکیان
سال66 وقتی حاج علی #فرمانده_سپاه_ششم_امام_جعفر_صادق(ع) شد به خاطر سوء قصدهایی که به جانش می شد تصمیم گرفتند برای او #محافظ بگذارند. اما حاجی قبول نمیکرد. می گفت:
-من نیاز به محافظ ندارم.
به همین دلیل تصمیم گرفتند مرا #مأمور_محافظت از حاجی کنند. هرجا می رفت دنبالش می رفتم و سعی می کردم در میدان دیدم باشد، یک شب در قرارگاه خاتم 3 دیدم حاجی رفت بیرون. اسلحهام را برداشتم و رفتم دنبالش که مبادا دور شود و او را نبینم. ساده بودم و از این کارها بلد نبودم. ایستادم تا نگاهی بیندازم که دیدم کسی گوشم را گرفت و مرا از زمین بلند کرد و گفت:
-تو اینجا چکار می کنی؟
نگاه کردم دیدم حاجی پشت سرم است.
گفتم: اومدم مراقب تو باشم.
-یکی باید مراقب خودت باشه.
حدودا سه ماه این وظیفه بر عهده من بود تا این که یک روز در منزلمان سر سفره نشسته بودیم و حاج احمد غلامپور هم حضور داشت رو کرد به من و گفت:
-می گم تو کار و زندگی نداری مثل سایه دنبالمی، فکر می کنی این پولی که داری می گیری حلاله؟ تو که همهاش دنبال منی. جریان چیه؟
-حاجی واقعیتش منو گذاشتن محافظ شما باشم.
#خندید و گفت:
-تو محافظ نیستی تو قاتل منی.
بعد از نهار نامه ای به نیروی انسانی سپاه ششم نوشت که ظرف مدت 48 ساعت “عارف هاشمی” باید در کمین جزیره مجنون باشد و مرا به آن جا فرستاد. مسئول نیروی انسانی قبول نمی کرد.
حاجی به او گفت:
-اگر دلت به حال عارف می سوزد خودت هم با او برو.
✍ #راوی : عارف هاشمی برادر شهید
#سردار_هور_شهید_علی_هاشمی🌷
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#حرف_از_شهادت_زد، #خندیدیم
فقط یک بار آن هم وقتی بچه بود از #شهادت گفت، که ما به حرفش خندیدیم. خیلی اهل صحبت کردن از اینکه دوست دارد #شهید شود، نبود. اصلا اینطور نبود که بخواهد بگوید برای شهادتم #دعا کنید. حتی فیلمی در سوریه دارد که می پرسند دوست داری شهید شوی؟ و محمد پاسخ می دهد: « #هرچه_خدا_بخواهد». خیلی تسلیم خدا بود.
وقتی می خواست از ما خداحافظی کند من و برادرم را صدا زد و با همان حجب و حیای همیشگی گفت: «من نباید این حرف را بزنم؛ ولی دوست دارم این سفارش را بکنم و بگویم که #رسول_خدا که پیغمبر بود، تنها وظیفه اش رسالت بود. ما هم تنها مامور به انجام وظیفه هستیم؛ نه حصول نتیجه» این حرف محمد برای من #تلنگر بود؛ چون آدم بسیار حساسی هستم و برای همه نگرانم. بعد از شهادت محمد حس کردم در بسیاری از کارهایم آرامشی که باید داشته باشم را دارم و نگرانی قبلی را ندارم.»
✍ #راوی : خواهر شهید
#شهید_مدافع_حرم_محمد_اسدی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
@bidaravelayat1
✍ #اقامه_نماز_در_حاشیه_کوهنوردی
بابک با #دانشجویان به کوهنوردی میرفت. وقتی بعد از شهادت دوستانش به خانه ما آمدن از آنها خواستم برایم خاطره بگویند آنها گفتند #وقت_اذان یا نهار که میشد بابک غیبش میزد و مدتی بعد سر و کلهاش پیدا میشد. این اتفاق ادامه داشت تا اینکه یک بار او را دیدهاند که در گوشهای خلوت #سجادهاش را پهن کرده و نماز میخواند. دوستانش از این کار بابک بسیار خوششان آمده بود. بابک از #دروغ و #ریا_متنفر بود. هیچوقت اهل جلب توجه دیگران و #خودنمایی نبود.
✍ #راوی : پدر شهید
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هری
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
@bidaravelayat1
✍ #خاطرات_افلاکیان
خرمشهر تازه آزاد شده بود. محمدعلی از #جبهه برگشت. دستش را از گردنش آویزان کرده بود. او و یعقوبعلی هر دو در عملیات #بیت_المقدس حضور داشتند.
سرش را در دستانم گرفتم و پیشانی اش را بوسیدم. سراغ #یعقوبعلی را از او گرفتم. سکوت کرد و چیزی نگفت. نگران شده بودم. دوباره سؤالم را تکرار کردم: ان شاءالله به زودی میاد.
چند روز که گذشت،یعقوبعلی با سر پانسمان شده آمد.
از ناراحتی گریه کردم. از هر دوی آنها شاکی بودم که چرا به ما اطلاعی نداده اند. یعقوبعلی اشکهای مرا دید و گفت: خوبه حالا! مگه چی شده؟ شکر خدا هر دومون که #سالمیم.
وقتی دید که با این حرف ها آرام نمیشوم گفت: اگه قبل از عمل جراحی من رو می دیدی چی کار میکردی؟
موقع رفتن به اتاق عمل پرستارها برام گریه میکردند و نگرانم بودند. نگو خواهر خودم از پرستارها هم دل نازک تره!
✍ #راوی : معصومه محمدی خواهر شهید
🌷 #شهید_محمدعلی_محمدی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
@bidaravelayat1
✍ #خاطرات_افلاکیان
احمد می گفت: از این که تمام وقت خود را صرف رسیدگی به کارهای دسته و نیروها کرده ام و وقتی برای #خودسازی و #خودشناسی خودم ندارم، خیلی ناراحتم. تصمیم گرفتم به گردان دیگری بروم که کسی مرا نشناسد و در آنجا بتوانم کمی به خودم برسم. او این کار را انجام داد. او رفت و #تدارکات_چی یکی از دسته ها در گردان دیگری شد.
او #فرمانده_ی_آر.پی.جی زن های گردان عمار در لشگر ۲۷ #حضرت_رسول (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) بود. امّا به عنوان یک #سرباز_معمولی در یکی از پایگاههای زمان جنگ، کار می کرد. او همیشه مشغول نظافت #توالت_های_پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آن جا برخورد می کند و او #شهید و در زیر آوار مدفون می شود.
✍ #راوی :خواهر شهید
🌷 #شهید_سید_احمد_پلارک🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدارولایت:⏬
وات ساپ
https://chat.whatsapp.com/L5WF26KT9rgFtvdOm7CrW0
ایتا
https://eitaa.com/bidaravelayat1
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#روزی_که_دست_بیسیمچی_گردان_قطع_شد....
🌷خاطرم است در دوران جنگ در کوی طالقانی خرمشهر با بیسیم به فرماندهان دستور میدادم و مشغول صحبت با آنها بودم، درگیری بسیار سنگین بود، همینطور حین حرف زدنم چرخیدم و دیدم بیسیمچیِ من دارد به خودش میپیچد، نگاه کردم و دیدم که جلویش یک دست افتاده است! گفتم غلام تو داری چیکار میکنی؟ گفت: هیچی شما به کارت برس.
🌷نگاه که کردم دیدم بازوی راست خود را محکم گرفته است و خونریزی میکند، دستش هم به روی زمین بود. گفتم: غلام دست تو قطع شده است، الان به بچهها میگویم بیایند و تو را به بهداری ببرند، گفت: نه من نمیروم شما به کارت ادامه بده. من بیسیمچی شما هستم، من اینجا میمانم. گوش ندادم و بلافاصله بچهها را صدا کردم تا بیایند و او را به بهداری ببرند.
🌷میخواهم بگویم که شما تعهد این فرد را ببینید که به عنوان یک نظامی دستش جلویش افتاده بود و خونریزی داشت اما میگوید که من مشکلی ندارم شما به کارت ادامه بده، من بیسیمچی تو هستم و باید همراه تو باشم. وقتی که شب به بالای سرش در بیمارستان رفتم التماس میکرد که مرا با خودت ببر، من نمیخواهم در بیمارستان بمانم.
#راوی: ناخدا هوشنگ صمدی، فرمانده وقت گردان تکاوران نیروی دریایی (ناخدای کلاه سبز)
منبع: سایت خبر آنلاین
❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 📚✾
✍ #خاطرات_افلاکیان
به امام علاقه بسيار داشت و مي گفت دوست دارم در #راه_خدا شهيد شوم و بارها از من مي خواست تا با رفتنش به جبهه موافقت كنيم و من هم مخالفتي نداشتم او در بسياري از جنگ ها از جمله حمله خرمشهر و حمله فاو شركت داشت. زماني را هم كه لباس نو مي خريد اگر كسي را مشاهده مي كرد كه محتاج و نيازمند است لباسهاي خود را به اومی داد و بر مي گشت هر چه مي گفتم حميد رضا اين كار براي چه مي كني مي گفت : من كاري براي #آخرتم مي كنم.
هر وقت مانع رفتن او مي شدم مي گفت : مادر دوست داري وقتي #راهي_كربلا مي شوی من نيز جلوي ماشين تو را بگيرم و نگذارم كه بروي،خب من هم مثل شما مشتاق ديدار دوست هستم.
✍ #راوی : مادردشهید
🌷 #شهید_حمید_رضا_نهاوندی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
✍ #خاطر_ات_افلاکیان
جنازهاش را به جاي شهيد ديگري به شيراز بردند. خانواده آن شهيد متوجه شدند كه جنازه بچه آنها نيست. به جنوب برگرداندند. مجدداً به جاي شهيد ديگري به مشهد فرستادند. پدر آن شهيد هم ديده بود، آن جنازه متعلق به آنها نيست.
پس از #طواف_دور_حرم_امام_رضا، دوباره به جنوب برگرداندند. اين بار به گرمسار فرستادند. آمدند و گفتند:« جنازهاي آوردن كه #سر_نداره، شما علامتي از مجيد دارين؟ ».
همراه آنها رفتم. دستش را كه ديدم گفتم:« اين مجيد منه. از نردبان افتاد، كاردك نقاشي دستش رو بريد. خودم بردم بيمارستان بخيه كردم. #پسر_خودمه. ».
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
✍ #راوی: نامادري شهيد
🌷 #شهید_مجید_آتش_فراز🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدارولایت:⏬
وات ساپ
https://chat.whatsapp.com/L5WF26KT9rgFtvdOm7CrW0
ایتا
https://eitaa.com/bidaravelayat1
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همت_حمید!
🌷یک هفته از شروع عملیات با شکوه والفجر هشت میگذشت، روزی نبود که منطقه توسط هجوم هواپیماهای دشمن بعثی بمباران نشود. رزمندههای ما هم به خوبی از خجالت آنها در میآمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ساقط میکردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فرماندهی سردار شهید حمیدرضا نوبخت با بچههای گردان مالک اشتر به محدودهی کارخانهی نمک راهی شدیم. مجموع نیروهای ما با آن فرماندهی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمیشدیم.
🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیهی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همانطور که انتظار میرفت، این اسطورهی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثیاش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آنها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود.
🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بیوقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف میبخشید. موشکهای آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غولهای آهنین نزدیک خاکریز، فرود میآمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقیها عقبنشینی کردند.
🌷خدا میداند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونهای دیگر رقم میخورد و اصلاً کی باور میکرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده جلوگیری به عمل آید. آنچه که فراموش ناشدنی است چهرهی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکستهتر از پیش نشان میداد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت
#راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
.
✍ #خاطرات_افلاکیان
پسرم از همان کودکی حالات روحانی داشت و هیچ گاه بدون #وضو نبود به طوری هر گاه می خواست سر سفره غدا نیز بنشیند وضو می گرفت.
او سعی می کرد به کارهایش #رنگ_خدایی بدهد حتی نکاتی را به من و پدرش می گفت که تعجب می کردیم که این بچه با این سن وسال چه می گوید.
10ساله بود که #اذان_گو و #قرآن_خوان روستا بود و ایمان و ادب او زبانزد همه اهالی بود و همیشه آن عزیز سفرکرده محارم خود به رعایت #حجاب و #پوشش_اسلامی سفارش می کرد.
وی گفت: وقتی خبر شهادت فرزندم را شنیدم خدا را شکر کردم که این امانت را از من پذیرفت و با خودم گفتم از #حضرت_زینب(س )در روز عاشورا الگو می گیرم و مانند آن بزرگوار #صبر پیشه می کنم.
✍ #راوی : مادر شهید
🌷 #شهید_سید_علی_اصغر_حسینی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#صحنههایی_که_هرگز_فراموش_نمیکنیم!!
🌷زمانیکه به نیروگاه اتمی بوشهر حمله شد، فوراً با یک تیم به طرف نیروگاه حرکت کردیم و صحنههای جانگدازی را دیدم که هرگز فراموش نمیکنم. مثلاً حملههای راکتی که شروع شد، من آنجا بودم. سر بلند کردم و دیدم بدنی بدون سر در حال دویدن است. وحشت زده و متعجب شدم.
🌷بعداً متوجه شدم راکت به سرش اصابت کرده ولی هنوز جان در بدن داشت. ما با چنین صحنههایی مواجه بودیم که حتی شنیدن آن برای همه رنجآور است اما با اینحال به مداوای اولیه و اعزام مجروحان به بیمارستان مشغول شدیم....
#راوی: خانم سیده شاهرخ غدیری، پرستاری که از ابتدا تا پایان جنگ تحمیلی به مراقبت از مجروجان جنگ پرداخت.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🇮🇷🇮🇷🇵🇸🇵🇸🇮🇷🇮🇷🇵🇸🇵🇸
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#تصور_کنید:
#صدای_سر_زیر_شنی_تانکها....
🌷حدود ۲۰ - ۲۵ نفر بودیم که بیست نفر از سربازان لشکر ۹۲ زرهی هم جمع ما پیوستند. عراقیها یکی از بچهها را بلند کردند و جلو چشمان ما اعدام کردند. نیم ساعت بعد، چهار نفر دیگر را هم بردند و اعدام کردند. در همین حین، یکی از افسران عراقی آمد و گفت: «همه اینها را بخوابانید زیر شنی تانک و بروید رویشان.» با شنیدن این حرف، مو به تنم سیخ شد. آن روزها من فقط پانزده سال داشتم. شنی تانک هم به حقیقت چیز وحشتناکی است. به هر حال، ما را زیر شنی تانک روی زمین خواباندند. اشهدمان را گفتیم و منتظر بودیم که سرمان زیر شنی تانک صدا بدهد. راننده تانک هم مرتب گاز میداد و تانک را به جلو و عقب میبرد. ناگهان....
🌷ناگهان یکی از فرماندهان عراقی از گرد راه رسید و گفت: «اینها را نکشید لازمشان داریم.» بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردندمان خط دوم. آنجا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟» آن برادر ارتشی هم در کمال شجاعت و صراحت گفت: «آمدهام تا با کفار بجنگم.» از سیربانی پرسید: «تو دیگر برای چه آمدی؟» سیربانی در چشمان فرمانده ارشد عراقی خیره شد و گفت: ـ آمده ام با شما بجنگم. افسر عراقی که حسابی از کوره در رفته بود، آن دریا دل خردسال را گرفت به باد کتک.
🌷سپس از برادر داوود پرسید: «تو چرا آمدی؟» او هم جواب داد: «من جهادی هستم و برای جهاد در راه خدا آمدهام.» فرانده عراقی داوود را هم زد و از من پرسید: «چرا آمدی جنگ؟» گفتم: «برحسب وظیفهام آمدهام.» بهم چند تا سیلی زد و به سربازان خود دستور داد تا همه ما را بزنند. آنها – هم از خدا خواسته – مثل سگهای شکاری. با قنداق تفنگ و ضربات سنگین پوتین افتادند به جان ما و تا میتوانستند زدند. از بس کتک خورده بودیم، حال نداشتیم روی پایمان بایستیم. به همین جهت، روی خاکریز ولو شدیم.
🌷عراقیها از ساعت هشت صبح تا شش بعد از ظهر، ما را زیر آفتاب گرم سوزان تیرماه خوزستان نگه داشتند؛ بدون اینکه حتی یک قطره آب به ما بدهند. ساعت شش بعدازظهر ما را سوار ایفا کردند و بردند به پادگانی که در حوالی شهر بصره قرار داشت. آن شب به هر نفر، مقداری غذا و کمی آب گرم دادند؛ اما بعد از آن، تا سه روز اصلاً غذا ندادند. هرچند وقت توی آفتابهای که با آن میرفتند توالت، برای ما آب گرم میآوردند که آن هم به ما نمیرسید.
#راوی: آزاده سرافراز علیرضا بُستاک
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌ دیدین تصورش هم وحشتناکه!
✅ امنیت اتفاقی نبوده و نیست
✍ #خاطره_ای_از_شهید
🌷 #مادری آمده بود روی مزار سید با یک جعبه شیرینی و بغضی که امانش را بریده بود. به سختی لابلای آن همه گریه توانست واژهی سلام را تلفظ کند.
جعبه شیرینی را گذاشت روی مزار و اشکهایش مثل باران شروع کرد به باریدن روی روقبری و آرام آرام با صدایی مبهم با #سید_مجتبی حرف میزد.
تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود، اما از همان چند کلمهای که اندک وضوحی داشت؛ میشد فهمید که دارد تشکر میکند از سید مجتبی!
نمیشناختیمش؛ اما حال و روزی که داشت، به ما هم سرایت کرد و بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی رخ داده است، آرام اشکهایمان از گوشهی چشم به پایین میغلتید.
چند دقیقهای گذشت تا اندکی آرام شد.
#گفتم: «خواهرم! چی شده! اتفاقی افتاده؟!»
گفت: «این سید بچهمو شفا داد!»
#دلم_لرزید. باز هم یک اتفاق تازه، یک روایت غریب دیگر، مثل روایتهایی که دوست و آشنا و در و همسایه برایمان تعریف میکردند و ما متعجبتر از قبل به مقام و منزلت سید غبطه میخوردیم.
گفتم: «میشه بگید دقیقاً چی شده؟!»
گفت: «من بچهام مریض بود! هفتهی گذشته از سر #مزار_سید یه کم شیرینی برداشتم تا به نیت #شفای_بچهام بهش بدم بخوره! الان بچهام خوبِ خوب شده و اثری از بیماری تو بدنش نیست. الانم این شیرینیها رو آوردم تا از سید تشکر کنم».
و دوباره چادرش را کشید روی صورتش و همپای گریهاش ما هم گریه کردیم.
این خواهر بزرگوار هر هفته مهمان مزار سیدمجتبی میشود و هربار هم کیک و شیرینی برای پذیرایی از مهمانان سید مجتبی میآورد.🌷
✍ #راوی: خانم ابوالقاسمی (خواهر)
🌷 #شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی🌷
✍ #خاطره_ای_از_شهید_جواد_الله_کرم
🌷روزی که خبر شهادت فرزندم را شنیدم از صبح آیه شریف "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون" ورد زبانم بود و خاطرم هست #روزه بودم. نزدیک ظهر بود که دیدم یکی از دخترانم به خانه آمد اما چهره اش آرام نبود. چندبار پرسیدم: «چیزی شده که آنقدر بهم ریخته ای؟» گفت: «نه؛ فقط آقا جواد مجروح شده است.» دیدم چشمان دخترم اشک داشت. گفتم: « #مادر! می دانم آقاجواد شهید شده است. به من بگو چون از صبح انگار بمن تلقین شده است که امروز خبر شهادتش را می شنوم.» همین موقع بود که دیدم جمعی از #فامیل و #همسایه_ها وارد منزل شدند برای تسلی دادن.
خداوند در قران فرموده وعده من حق است و عملی می شود. اگر بپذیریم وعده مرگ و شهادت هر انسانی آنطور رقم می خورد که تقدیر خداوند است، دیگر دلیلی ندارد برای رفتن فرزندمان به جبهه دفاع از حرم اهل بیت(ع) #ممانعت کنیم.🌷
✍ #راوی:مادرشهید
🇮🇷
✍ #فرزند_صالح ( #از_خاطرات_شهید_وحید_زمانی_نیا )
🌷وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل #فرزند_صالح بود که خدا نصیبمان کرد.
چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت
تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان #همراه و #محافظ انتخاب شد.🌷
✍ #راوی : پدرشهید
#همراه_شهدا