✍ #خاطرات_افلاکیان
سال66 وقتی حاج علی #فرمانده_سپاه_ششم_امام_جعفر_صادق(ع) شد به خاطر سوء قصدهایی که به جانش می شد تصمیم گرفتند برای او #محافظ بگذارند. اما حاجی قبول نمیکرد. می گفت:
-من نیاز به محافظ ندارم.
به همین دلیل تصمیم گرفتند مرا #مأمور_محافظت از حاجی کنند. هرجا می رفت دنبالش می رفتم و سعی می کردم در میدان دیدم باشد، یک شب در قرارگاه خاتم 3 دیدم حاجی رفت بیرون. اسلحهام را برداشتم و رفتم دنبالش که مبادا دور شود و او را نبینم. ساده بودم و از این کارها بلد نبودم. ایستادم تا نگاهی بیندازم که دیدم کسی گوشم را گرفت و مرا از زمین بلند کرد و گفت:
-تو اینجا چکار می کنی؟
نگاه کردم دیدم حاجی پشت سرم است.
گفتم: اومدم مراقب تو باشم.
-یکی باید مراقب خودت باشه.
حدودا سه ماه این وظیفه بر عهده من بود تا این که یک روز در منزلمان سر سفره نشسته بودیم و حاج احمد غلامپور هم حضور داشت رو کرد به من و گفت:
-می گم تو کار و زندگی نداری مثل سایه دنبالمی، فکر می کنی این پولی که داری می گیری حلاله؟ تو که همهاش دنبال منی. جریان چیه؟
-حاجی واقعیتش منو گذاشتن محافظ شما باشم.
#خندید و گفت:
-تو محافظ نیستی تو قاتل منی.
بعد از نهار نامه ای به نیروی انسانی سپاه ششم نوشت که ظرف مدت 48 ساعت “عارف هاشمی” باید در کمین جزیره مجنون باشد و مرا به آن جا فرستاد. مسئول نیروی انسانی قبول نمی کرد.
حاجی به او گفت:
-اگر دلت به حال عارف می سوزد خودت هم با او برو.
✍ #راوی : عارف هاشمی برادر شهید
#سردار_هور_شهید_علی_هاشمی🌷
شادےروح شهدا #صلوات