✍ #خاطرات_افلاکیان
#مقنعه ( #خاطره_ای_از_شهید )
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.
به من میگفت« #فاطمه ! این چیه که زنها میپوشند ؟ »
میگفتم « مقنعه را میگویی ؟ »
میگفت : « نمیدانم اسمش چیه .
فقط میدانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و
#روسری و #چادر سرت میکنی بهتر از روسریست .
دوست دارم یکی از همینها بخری سرت کنی راحتتر باشی . »
گفتم « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟
#خندید_گفت « #هر_دوش »
از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم ،
تا یادش باشم ، تا یادم نرود او کی بوده ، کجا رفته ، #چطور_رفته ، به کجا رسیده .
🌷 #شهید_حمید_باکری🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
✍ #خاطره_ای_از_شهید
🌹 #تاریخ_شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱
#شهیدی_که_همانند_حضرت_علی_اکبر (ع) #اِرباً_اربا_شد
در دوره آموزشی برای ورود به مجموعه سپاه و ملبس به #لباس_سبز_پاسداری شدن با علی آقا هم گردان بودم. در دانشگاه امام حسین (علیه السلام) که زادگاه تولد میثاق و عهد و پیمان پاسداران است، هنوز صدای آهنگین پوتین ها و لگدکوب کردن آسفالت میدان صبحگاه توسط بچه ها در رژه در زوایا و خفایای ذهنم خطور می کند و همچنین برگزاری یادواره شهدا و مراسم هیئت و دیگر مراسم ها.
در یکی از روزهایی که حدود یک ماه از تاریخ شروع آموزش مان گذشته بود در میدان صبحگاه دانشگاه بودیم و همه گردان ها تجمیع بودند، فرمانده گفت: باید دو نفر از گردان ما به گردان دیگری برود. پس از بحث و گفتگو گفتند که #قرعه_کشی می کنیم. یکی از آن دو اسمی که درآمد اسم من بود. من هم اصلاً راغب نبودم که بروم گردان دیگر. چون خیلی از رفقا و بچه محل ها تو این گردان بودند. خلاصه پیش فرمانده که رفتم از من اصرار و از ایشان انکار و بی فایده بود. بعد علی آقا عبداللهی آمد و گفت من به جایت می روم گردانی که باید بروی. از همان موقع روحیه #ایثار و #شهادت را در خودش تقویت کرده بود و فکر کنم این گذشت و فداکاری برای من ایثار بزرگی جلوه می نمود و گر نه خیلی بزرگ تر از آن ایثار این بود که با داشتن همسر و فرزند برای #جهاد_فی_سبیل_الله به جنگ با کفار داعشی برود و الآن که سر سفره #ارباب_بی_کفنش متنعم است. تنها فرزندش ۱۶ ماهه است.
✍ #راوی : دوست شهید #شهید_مدافع_حرم_علی_آقا_عبداللهی🌷
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#حرف_از_شهادت_زد، #خندیدیم
فقط یک بار آن هم وقتی بچه بود از #شهادت گفت، که ما به حرفش خندیدیم. خیلی اهل صحبت کردن از اینکه دوست دارد #شهید شود، نبود. اصلا اینطور نبود که بخواهد بگوید برای شهادتم #دعا کنید. حتی فیلمی در سوریه دارد که می پرسند دوست داری شهید شوی؟ و محمد پاسخ می دهد: « #هرچه_خدا_بخواهد». خیلی تسلیم خدا بود.
وقتی می خواست از ما خداحافظی کند من و برادرم را صدا زد و با همان حجب و حیای همیشگی گفت: «من نباید این حرف را بزنم؛ ولی دوست دارم این سفارش را بکنم و بگویم که #رسول_خدا که پیغمبر بود، تنها وظیفه اش رسالت بود. ما هم تنها مامور به انجام وظیفه هستیم؛ نه حصول نتیجه» این حرف محمد برای من #تلنگر بود؛ چون آدم بسیار حساسی هستم و برای همه نگرانم. بعد از شهادت محمد حس کردم در بسیاری از کارهایم آرامشی که باید داشته باشم را دارم و نگرانی قبلی را ندارم.»
✍ #راوی : خواهر شهید
#شهید_مدافع_حرم_محمد_اسدی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
@bidaravelayat1
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#خــــــــــندید_ورفــــــــــت
یکی از خصوصیاتش خندان بودن خاطره خوبمون از جمال اینه که همیشه سعی میکرد با #لبخند از کنار مسایل رد بشه و وقتی قرار شد، ما از سوریه با پرواز اول برگردیم وسایلمون رو بار کامیون کردو راه افتاد سمت #فرودگاه وقتی گفتم تو هم میای؟؟؟
با خنده گفت نه ما قرار نیست برگردیم
#بروی_شهادت خندیدند و رفتند
✍ #نقل_از : همرزم شهید
🌷 #شهید_مدافع_حرم_جمال_رضی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدارولایت:⏬
وات ساپ
https://chat.whatsapp.com/L5WF26KT9rgFtvdOm7CrW0
ایتا
https://eitaa.com/bidaravelayat1
✍ #خاطرات_افلاکیان
#دو_رکعت_نماز ( #خاطره_ای_از_شهید )
اگر از دست کسي ناراحت شديد،
#دو_ركعت_نماز بخوانيد،
بگوييد: #خدايا! اين بنده تو حواسش نبود،
من گذشتم. تو هم ازش بگذر ...
🌷 #شهید_حسن_باقری🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
https://eitaa.com/bidaravelayat1
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#شفا_به_دست_امام_زمان(عج)
در یکی از عملیاتها به شدت مجروح شده بود. گروههای امدادگر که برای جمعآوری #اجساد_شهدا آمده بودند پیکر ایشان را به عنوان شهید به سردخانه منتقل کرده بودند و بعد از مدتی متوجه شده بودند که او هنوز زنده است و او را به بیمارستان انتقال دادند. بعد از به هوش آمدن هنوز قادر به صحبت کردن نبود و حتی قادر نبود از روی تخت بلند شود. چون به شدت از ناحیه دست و پا و کمر مجروح شده بود و او را برای #معالجه به تهران اعزام کردند و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری کردند. برخس از پزشکان نظر به قطع عضو وی داشتند. یکی از شبها که در بیمارستان بستری بود، نیمههای شب از روی تخت بلند شده و به حیاط بیمارستان میرود و همراهانش او را با تعجب نظاره میکنند و میبینند که وضو گرفت و به #نماز ایستاد. از او میپرسند چه اتفاقی افتاده که یکباره بلند شدی؟ تو که نمیتوانستی حرکت کنی. شهید گفته بود: در #خواب_آقا_امام_زمان(عج) را دیدم که به من فرمودند وقت #نافله_شب است چرا برنمی خیزی؟
🌷 #شهید_عبدالکریم_روزبه🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
✍ #خاطره_ای_از_شهید
🌷 #مادری آمده بود روی مزار سید با یک جعبه شیرینی و بغضی که امانش را بریده بود. به سختی لابلای آن همه گریه توانست واژهی سلام را تلفظ کند.
جعبه شیرینی را گذاشت روی مزار و اشکهایش مثل باران شروع کرد به باریدن روی روقبری و آرام آرام با صدایی مبهم با #سید_مجتبی حرف میزد.
تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود، اما از همان چند کلمهای که اندک وضوحی داشت؛ میشد فهمید که دارد تشکر میکند از سید مجتبی!
نمیشناختیمش؛ اما حال و روزی که داشت، به ما هم سرایت کرد و بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی رخ داده است، آرام اشکهایمان از گوشهی چشم به پایین میغلتید.
چند دقیقهای گذشت تا اندکی آرام شد.
#گفتم: «خواهرم! چی شده! اتفاقی افتاده؟!»
گفت: «این سید بچهمو شفا داد!»
#دلم_لرزید. باز هم یک اتفاق تازه، یک روایت غریب دیگر، مثل روایتهایی که دوست و آشنا و در و همسایه برایمان تعریف میکردند و ما متعجبتر از قبل به مقام و منزلت سید غبطه میخوردیم.
گفتم: «میشه بگید دقیقاً چی شده؟!»
گفت: «من بچهام مریض بود! هفتهی گذشته از سر #مزار_سید یه کم شیرینی برداشتم تا به نیت #شفای_بچهام بهش بدم بخوره! الان بچهام خوبِ خوب شده و اثری از بیماری تو بدنش نیست. الانم این شیرینیها رو آوردم تا از سید تشکر کنم».
و دوباره چادرش را کشید روی صورتش و همپای گریهاش ما هم گریه کردیم.
این خواهر بزرگوار هر هفته مهمان مزار سیدمجتبی میشود و هربار هم کیک و شیرینی برای پذیرایی از مهمانان سید مجتبی میآورد.🌷
✍ #راوی: خانم ابوالقاسمی (خواهر)
🌷 #شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی🌷