eitaa logo
کانال سردار شهید علی حاجبی
171 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4.2هزار ویدیو
90 فایل
سلام ضمن خوش آمد گویی خدمت عزیزان منتظر راهنمایی و همکاری شما هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
( ) حمید به این چیزها خیلی حساس بود. به من می‌گفت« ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟ » می‌گفتم « مقنعه را می‌گویی ؟ » می‌گفت : « نمی‌دانم اسمش چیه . فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و و سرت می‌کنی بهتر از روسری‌ست . دوست دارم یکی از همین‌ها بخری سرت کنی راحت‌تر باشی . » گفتم « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟ « » از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم ، تا یادش باشم ، تا یادم نرود او کی بوده ، کجا رفته ، ، به کجا رسیده . 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🌹 :۱۳۹۴/۱۱/۱ (ع) در دوره آموزشی برای ورود به مجموعه سپاه و ملبس به شدن با علی آقا هم گردان بودم. در دانشگاه امام حسین (علیه السلام) که زادگاه تولد میثاق و عهد و پیمان پاسداران است، هنوز صدای آهنگین پوتین ها و لگدکوب کردن آسفالت میدان صبحگاه توسط بچه ها در رژه در زوایا و خفایای ذهنم خطور می کند و همچنین برگزاری یادواره شهدا و مراسم هیئت و دیگر مراسم ها. در یکی از روزهایی که حدود یک ماه از تاریخ شروع آموزش مان گذشته بود در میدان صبحگاه دانشگاه بودیم و همه گردان ها تجمیع بودند، فرمانده گفت: باید دو نفر از گردان ما به گردان دیگری برود. پس از بحث و گفتگو گفتند که می کنیم. یکی از آن دو اسمی که درآمد اسم من بود. من هم اصلاً راغب نبودم که بروم گردان دیگر. چون خیلی از رفقا و بچه محل ها تو این گردان بودند. خلاصه پیش فرمانده که رفتم از من اصرار و از ایشان انکار و بی فایده بود. بعد علی آقا عبداللهی آمد و گفت من به جایت می روم گردانی که باید بروی. از همان موقع روحیه و را در خودش تقویت کرده بود و فکر کنم این گذشت و فداکاری برای من ایثار بزرگی جلوه می نمود و گر نه خیلی بزرگ تر از آن ایثار این بود که با داشتن همسر و فرزند برای به جنگ با کفار داعشی برود و الآن که سر سفره متنعم است. تنها فرزندش ۱۶ ماهه است. ✍ : دوست شهید 🌷
، فقط یک بار آن هم وقتی بچه بود از گفت، که ما به حرفش خندیدیم. خیلی اهل صحبت کردن از اینکه دوست دارد شود، نبود. اصلا اینطور نبود که بخواهد بگوید برای شهادتم کنید. حتی فیلمی در سوریه دارد که می پرسند دوست داری شهید شوی؟ و محمد پاسخ می دهد: « ». خیلی تسلیم خدا بود. وقتی می خواست از ما خداحافظی کند من و برادرم را صدا زد و با همان حجب و حیای همیشگی گفت: «من نباید این حرف را بزنم؛ ولی دوست دارم این سفارش را بکنم و بگویم که که پیغمبر بود، تنها وظیفه اش رسالت بود. ما هم تنها مامور به انجام وظیفه هستیم؛ نه حصول نتیجه» این حرف محمد برای من بود؛ چون آدم بسیار حساسی هستم و برای همه نگرانم. بعد از شهادت محمد حس کردم در بسیاری از کارهایم آرامشی که باید داشته باشم را دارم و نگرانی قبلی را ندارم.» ✍ : خواهر شهید •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا ⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید.. @bidaravelayat1
  یکی از خصوصیاتش خندان بودن خاطره خوبمون از جمال اینه که همیشه سعی میکرد با از کنار مسایل رد بشه و وقتی قرار شد، ما از سوریه با پرواز اول برگردیم  وسایلمون رو بار کامیون کردو راه افتاد سمت وقتی گفتم تو هم میای؟؟؟  با خنده گفت نه ما قرار نیست برگردیم خندیدند و رفتند ✍ : همرزم شهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا ⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدارولایت:⏬ وات ساپ https://chat.whatsapp.com/L5WF26KT9rgFtvdOm7CrW0 ایتا https://eitaa.com/bidaravelayat1
( ) اگر از دست کسي ناراحت شديد، بخوانيد، بگوييد: ! اين بنده تو حواسش نبود، من گذشتم. تو هم ازش بگذر ... 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا https://eitaa.com/bidaravelayat1
(عج) در یکی از عملیات‌ها به شدت مجروح شده بود. گروه‌های امدادگر که برای جمع‌آوری آمده بودند پیکر ایشان را به عنوان شهید به سردخانه منتقل کرده بودند و بعد از مدتی متوجه شده بودند که او هنوز زنده است و او را به بیمارستان انتقال دادند. بعد از به هوش آمدن هنوز قادر به صحبت کردن نبود و حتی قادر نبود از روی تخت بلند شود. چون به شدت از ناحیه دست و پا و کمر مجروح شده بود و او را برای به تهران اعزام کردند و در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری کردند. برخس از پزشکان نظر به قطع عضو وی داشتند. یکی از شب‌ها که در بیمارستان بستری بود، نیمه‌های شب از روی تخت بلند شده و به حیاط بیمارستان می‌رود و همراهانش او را با تعجب نظاره می‌کنند و می‌بینند که وضو گرفت و به ایستاد. از او می‌پرسند چه اتفاقی افتاده که یکباره بلند شدی؟ تو که نمی‌توانستی حرکت کنی. شهید گفته بود: در (عج) را دیدم که به من فرمودند وقت است چرا برنمی خیزی؟ 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا
🌷 آمده بود روی مزار سید با یک جعبه شیرینی و بغضی که امانش را بریده بود. به سختی لابلای آن همه گریه توانست واژه­‌ی سلام را تلفظ کند. جعبه شیرینی را گذاشت روی مزار و اشک‌­هایش مثل باران شروع کرد به باریدن روی روقبری و آرام آرام با صدایی مبهم با حرف می­زد. تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود، اما از همان چند کلمه‌­ای که اندک وضوحی داشت؛ می­‌شد فهمید که دارد تشکر می‌­کند از سید مجتبی! نمی‌­شناختیمش؛ اما حال و روزی که داشت، به ما هم سرایت کرد و بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی رخ داده است، آرام اشک‌­هایمان از گوشه­‌ی چشم به پایین می‌غلتید. چند دقیقه‌­ای گذشت تا اندکی آرام شد. : «خواهرم! چی شده! اتفاقی افتاده؟!» گفت: «این سید بچه­مو شفا داد!» . باز هم یک اتفاق تازه، یک روایت غریب دیگر، مثل روایت­‌هایی که دوست و آشنا و در و همسایه برایمان تعریف می­‌کردند و ما متعجب‌­تر از قبل به مقام و منزلت سید غبطه می­‌خوردیم. گفتم: «می‌شه بگید دقیقاً چی شده؟!» گفت: «من بچه‌­ام مریض بود! هفته‌­ی گذشته از سر یه کم شیرینی برداشتم تا به نیت ­ام بهش بدم بخوره! الان بچه­‌ام خوبِ خوب شده و اثری از بیماری تو بدنش نیست. الانم این شیرینی­‌ها رو آوردم تا از سید تشکر کنم». و دوباره چادرش را کشید روی صورتش و همپای گریه‌­اش ما هم گریه کردیم. این خواهر بزرگوار هر هفته مهمان مزار سیدمجتبی می­‌شود و هربار هم کیک و شیرینی برای پذیرایی از مهمانان سید مجتبی می‌­آورد.🌷 ✍ : خانم ابوالقاسمی (خواهر) 🌷 🌷