، ! 🌷یک روز، گربه ای آمد توی اردوگاه. یکی از بچه ها آن را گرفت و برد داخل اتاق. یک کلاه نظامی مثل کلاه سربازهای عراقی، اندازه سر گربه دوخت و گذاشت سرش! هنگامی‌که نگهبان می‌خواست از پشت پنجره رد شود، گربه را ول کرد جلوی پایش. نگهبان که جا خورده بود مدتی به گربه نگاه کرد، بعد رفت که بگیردش.... 🌷....گربه از ترس فرار کرد. نگهبان داد زد بقیه هم آمدند و افتادند دنبال گربه. یکی از نگهبان‌ها داد می‌زد: «بگیرینش، بگیرینش، این کلاه، شرف ماست؛ اون رو از سر گربه بردارین.» آنها می‌دویدند، گربه می‌دوید. بیچاره ها یک ساعت دنبالش دویدند تا گرفتندش. بچه ها به این صحنه نگاه می‌کردند و می‌خندیدند.... راوی: آزاده سرافراز نعمت‌الله پورمحمدی منبع: سایت ترمز بلاگ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"