من گل جوانیام را که بیخودی در اجباری نگذراندهام. سینه جلوی گلوله سپر کردهام و در سرمای گرگکُش آذربایجان سینهخیز رفتهام برای همین روزها. پس جان من برگ چغندر بوده که همین جور بریزمش سر راه؟ هزار هزار گلوله از بیخ گوشهایم رد شده که اگر یکیشان به پیشانیام میگرفت، معلوم نبود حالا استخوانهایم به کدام گودالی ریخته بود. زیر برفهای آن سر مملکت کی یک قران خونبهای مرا به تو میداد؟ هیچکس. نباید هم! چون من مال همین مملکت بودم و خونم هم در همین مملکت زمین ریخته بود. پس حالا هم که زندهام، حق دارم بروم جلوی رئیس فلان اداره، سینهام را سپر کنم و بگویم آقا! آن روزها همین من بودم که سینه به سینهی گلوله میرفتم و حالا هم سینه به سینهی شما ایستادهام و حقم را میخواهم. گوسفندهامان دارند از دستمان در میروند. تلف میشوند. حالا وقتش است که شما آقایان زیر بغلمان را بگیرید. ما سر به راه شما دادهایم. تو خیال میکنی چی جوابم میدهند؟ میتوانند بگویند نه؟!
📚 کلیدر
✍️ محمود دولتآبادی
#درستایشِسربازانِمملکت