یادم هست گیله‌مرد را که توی کتاب ادبیات سوم دبیرستان خواندم، رو ترش کردم. خوشم نیامد. گیله‌مردِ توی ذهنم، یک مرد کثیف و ژولیده بود، با مو و ریش بلند و شلخته. لباس‌هایش کهنه بود. وحشی بود. و من اصلا دوستش نداشتم. من آن وقت توی دهه دوم زندگی‌ام بودم، در قلب نوجوانی. اصلا حال و حوصله داستان‌های بدبخت بیچارگی را نداشتم و گیله‌مرد یکی از آن‌ها بود. حرصم می‌گرفت که داستان‌هایی مثل گیله‌مرد و کلبه عمو تم را چپانده‌اند توی کتاب‌های‌مان. دلم داستان‌های تر و تمیزتر می‌خواست. داستان زن‌ها و مردهای جوان، داستان‌های عشقی، یا داستان‌های شاد و خنده‌آور. یادم هست توی کتاب‌های دبیرستان، داستان هدیه سال نوی اُ هنری را خیلی دوست داشتم. داستان کباب غازِ جمال‌زاده را هم. اما امروز در دهه چهارم زندگی‌ام که دوباره گیله‌مرد را خواندم(شنیدم)، دوستش داشتم. امروز گیله‌مردِ توی ذهنم، یک مرد جوان، باهوش و قوی بود که غصه‌ی قلبش از توی داستان راه گرفته بود تا رسیده بود به قلب من. دلم برای بچه‌ی بی‌مادر شده‌اش مچاله شده بود. حتی چشم‌هایم هم دلشان می‌خواست بیایند وسط. اگر یک کم خودم را توی دنیای داستان رها می‌کردم، اشک‌هایم سُر خورده بودند روی صورتم. اینکه چقدر از قلم توانای بزرگ علوی کیف کردم، الان موضوع حرفم نیست. الان دارم درباره درون‌مایه حرف می‌زنم. درباره جهان داستان و مواجهه‌ام با آن. الان دارم به این فکر می‌کنم که دلیل این دو مواجهه‌ی از زمین تا آسمان متفاوتِ من با گیله‌مرد چی می‌تواند باشد؟ نمی‌دانم. شاید چون من دیگر آن دختر هیجان‌زده‌ی دبیرستانی نیستم. زنی هستم که توی زندگی‌اش هم شادی دیده، هم غم. هم پیروزی، هم ناکامی‌. زنی که عشق را تجربه کرده. با عقلش زندگی کرده. آرمانش را شناخته. مبارزه را فهمیده. زنی که یک کم بزرگ شده... جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam