شخصی به امام هادی علیه‌السلام نامه نوشت: ما گاهی حاجتی داریم. مشکلاتی داریم. اما از شما دوریم. چه کنیم؟ امام پاسخ داد: إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَهٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک اگر حاجتی داشتی، لب‌هایت را تکان بده. حرف بزن. بگو. ما می‌شنویم. متوکل رو کرد به امام هادی علیه‌السلام و گفت: این زن ادعا دارد زینب کبری است، که بعد از سال‌ها خودش را آشکار کرده. امام فرمود: دروغ می‌گوید. از وفات عمه‌ام سال‌ها گذشته. برای اثبات دروغ بودن ادعایش یک راه وجود دارد. گوشت فرزندان‌ فاطمه بر درندگان حرام است. این زن اگر دختر فاطمه است، وارد قفس درندگان شود. صورت زن بی‌رنگ شد: این مرد می‌خواهد من را به کشتن دهد. من این کار را نمی‌کنم. میان جمعیت همهمه افتاد. برخی از ساداتِ جمع، مضطرب شدند. به امام گفتند: ابن الرضا، خودت برای اثبات حرفت و رسوایی‌ این زن وارد قفس شیرهای گرسنه شو. شیرها دور قفس می‌چرخیدند و نعره می‌کشیدند. عرق بر پیشانی حضار نشسته بود و دل توی دلشان نبود که عاقبت این ماجرا چه می‌شود. امام اما با آرامش و متانت پا توی قفس گذاشت و روبروی شیرها ایستاد. شیرها وحشیانه به سمت امام دویدند، اما همین که به نزدیکی ایشان رسیدند، ایستادند. رام و آرام شدند. سر پایین انداختند و به نرمی دور امام گشتند. امام هادی علیه‌السلام هرگاه بیمار یا دچار گرفتاری می‌شد، توسل می‌کرد به سیدالشهدا. خودش در تبعید و محاصره بود اما پولی به کسی می‌داد که به نیابت از ایشان به کربلا برود. اگر هم کسی از گرفتاری به ایشان شکایت می‌برد، او را راهی کربلا می‌کرد و هزینه سفرش را می‌داد. خودش امامِ معصومِ مستجاب‌الدعوه بود، اما انگشت گرفته بود سمت کربلا و راه را نشان‌مان می‌داد. بی تو بهار قسمتِ مردم نمی شود هادی اگر تویی که کسی گُم نمی شود @biiiiinam