#مادرانه
داداش بزرگم خیلی محکمه.
مَرده.
تو داره.
خیلی با خداست.
گریه نمیکرد.
اگرم میکرد بیتابی نمیکرد.
در حد چند قطره.
مامان توی آمبولانس بهشت رضا بود.
شسته شده.
تر و تمیز.
توی کفنی که خودش خریده بود.
یه سرم بردیمش خونه ش اونجا همه بدن سردش رو بغل کردن.
زیارتشم کرده بود و نماز میت رو هم براش خونده بودن.
آماده بود تا به پهلوی راست توی خونه جدید و کوچولوش یه استراحت مفصل بکنه.
یهویی دیدم از کنار قبر خالی مامان صدای گریه خانوما بلند شد.
رفتم جلو دیدم مجیدآقا برادر بزرگم توی قبر دراز کشیده و داره هق هق گریه میکنه.
دستاش رو به آسمونه.
و از خدا میخواد تا به مامانم سخت نگیره.
اینجوری ندیده بودم گریه کنه.
خدا به این اشکها نظر میکنه.
مگه نه؟
الهی بگردم. این آخریا مامانم وقتی سوالامون چند تا میشد، هنگ میکرد.
میگفت چی شد؟ نفهمیدم!
گفتم خدایا، به ملائکه قبر بگو شمرده شمرده سوال کنن.
جوابا رو میدونه.
فقط امکان داره مامان دستپاچه بشه...
یکم صبر کنن با لبخند و با آرامش جواب میده...
خدایا میدونم کمکش کردی و هواش رو داشتی...
رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات