میدونم شب نیست؛ ولی غروب جمعه که هست... وسایل خونه ما، خاطرات مامان‌جونن. با عوض کردن دکور هم خاطراتشون پنهان نمیشن. ما تو خونه‌مون مبل نداشتیم. داشتیما ولی بردم استودیو. دور تا دور خونه پشتی گذاشتیم. همه روی زمین مینشستیم. مامان که اومد خونه ما تا نوکریش رو بکنیم، دیدیم زشته میان عیادتش روی زمین میشینن. مامان هم معذب بود. در عین بی پولی رفتیم یه مبل دو نفره گرفتیم. برای اینکه عیادت کننده‌های مامان روی زمین نَشینن. بعد دیدیم فقط دو نفر روی مبل که زشته! رفتیم باز در عین بی پولی با قرض و اینا یه دوتایی دیگه و دو تا تک هم گرفتیم... قسط مبل‌ها تموم شد... الان مبل هست؛ ولی مامان‌جون دیگه نیست... شادی روحش صلوات هدیه کنین🌻