بعضیوقتا یه حسی انقد عمیق و ازتهدله، که آدم قشنگ حس میکنه نه، نمیشه! نمیشه درست با کلمهها توصیفش کرد... کلمهها همون کلمههان، ولی کم میارن انگار. شبیه آدمی که زبونش بند اومده...
ماها به شـما که فکر میکنیم، یادمون میاد که سایهی مهربونیت اونقدری رو سر همهمون بوده، همهی ایرانمون اونقدری صحن شـما بوده که از بچگی دلدادهت باشیم... ولی از یه جایی به بعد، یه چیزایی عوض شد؛ اصلا زیر و رو شد! قصهش مفصله؛ هر کدوممون یه قصهای داریم خاصِ خودمون. ولی توی همهشون یه چیزایی مشترکه؛ مثلاً شروعشون اون وقـتـیه که بـینـهـایـتـی شـدیـم. جوابِ سوالامون، آروم آروم حک شد تو ذهنمون و راه پیدا کرد به قلبمون... دلمون رفت واسه خدایی که حالا دیگه بزرگی و مهربونی و عدالتش، بیخطوخشِ ابهام، مث روز برامون روشن بود. اونوقت بود که یه بار دیگه، یه جور دیگه عاشق شـما شدیم؛ دیگه فقط دلی و همینجوری و بهخاطر حس آشنای حرم و بهیادِ آرزوهای برآوردهشدهمون نبود که دوسِت داشتیم، دیگه همهی وجودمون به سمت شـما کشیده میشد، مخصوصاً عقلمون! دل، خب کارش عاشقشدنه... ولی کسی که با عقلش عاشق شه، دیگه محاله عاشقی از سرش بیفته و دلش سمت دیگهای بره. شـما رو که آیینهی تمامنمای خدایی، با تمام وجود وصل به خدایی، راه وصلشدنِ زمین به آسمونی، ماها یه جور دیگه دوس داریم؛ یه جوری که راحت نمیشه توصیفـش کرد... ماها هر جا خواستیم به کسی بگیم بینهایتی بشه، اول و وسط و آخرِ حرفمون گفتیم کل ماجرا مال امامرضاست! گفتیم این یه دعوت از طرف امامرضاست! هر وقت عکس و فیلم حرم شـما رو جایی دیدیم، یه جور خاصی نگاهمون روش موند... از ته ته قلبمون، درحالیکه از چشامون قطرهقطره «دوسِت دارم دوستِ حضرتدوست» چکه میکرد، سلاممونو از دور و نزدیک راهیِ شـما کردیم... هر موقع که چشممون به گنبد قشنگت روشن شد و یه گوشهی صحنت نشستیم، حالوهوامون و دعامون و درددلمون هم متفاوت از قبلنا شدهبود؛ دیگه با یه کولهی پر از آرزوهای ریز و درشت روبهروی شـما قد راست نکردیم. ینی دیگه دلمون نمیذاشت، انقد که بیقرارِ پرکشیدن و بغلکردنت بود و هیچی جز خودت رو ازت نمیخواست... حتی واسه عزیزامون هم دلمون نمیومد بگیم این مشکل و اون غصهشو حل کن! عشق شـما، شیرینترین بود... شیرینتر از برآوردهشدن آرزوها و حلشدن مشکلا... ما دیگه دعامون واسه عزیزامون هم عاشقشدن بود!
از سمت شـما هم اونقدر مهربونی مخصوص دیدهیم که بتونیم به خودمون بگیم بچههای امامرضا... هر کدوممون یه جور... هر بینهایتی، هزار قصه از شـما داره واسه گفتن...! قصههای طلایی و فیروزهای... نه! قصههایی به رنگ خدا!
خلاصه که... امشبم غممون با گذشته فرق میکنه، دلتنگیمون واسه حرمت هم امشب عجیب رو دلمون سایه انداخته...
دل عزادارِ همهمون، امشب پر کشیده پیش شـما که همراه پسرت، همراه زمین و آسمون، غریبی شـما رو گریه کنه... عزیزترینِ ما! دلامونو بغل میکنی؟
#سوگ
#امام_رضایی_ام
♾
@binahayat_ir