📖
#یک_قاچ_کتاب
با دوستانش قرار گذاشتند بروند سرزمین موج های آبی. بلیطشان برای ساعت هشت شب تا دوازده بود.
شب قبلش محسن داخل گروه پیام داد: «ساعت هشت و نیم اذان می گویند، آن وقت نمازمان را کجا بخوانیم؟» دوستش مجید نوشت: «به خدا ما هم مسلمان هستیم، توبیا، همانجایک گوشه نمازمان را هم می خوانیم.» محسن قبول نکرد و گفت: «نه، من تا نماز نخوانم نمی آیم.» مجید تهدیدش کرد که اگر دیر آمدی باید برای همه بستنی بخری. او هم قبول کرد.
دوستان محسن سر ساعت هشت رفتند داخل و مشغول بازی شدند. ساعت نه مجید آمد سمت رختکن و دنبال محسن گشت، اما هنوز خبری از او نبود.
چند دقیقه بعد سر و کله ی محسن پیدا شد و گفت: «خیلی التماس کردم تا اجازه دادند در اتاق غریق نجات ها نماز بخوانم.» دم در به او گفته بودند: «برو داخل، آنجایک نمازخانه ی کوچک هست.» محسن قبول نکرده و گفته بود: «دوست ندارم در مقابل خدای خودم با لباس نامناسب به نماز بایستم.
از کتاب
#آقامحسن
از مجموعه
#قهرمان_من
مخاطب
#کودک_و_نوجوان
@bookishow