حسن #قاچاقچی بود و البته مسلط به منطقه. حسین تصمیمش را گرفته بود می خواست به هر قیمتی شده جذبش کند. شب رفتیم در خانه اش. هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. حسین: می‌خواهیم کمکی به ما کنید. کمک به لشکر اسلام. حسن: من یک قاچاقچی هستم؛ دشمن شما! حسین: به خودت دروغ نبند و اسلحه کلاش خود را از دوشش برداشت و به حسن داد و گفت فردا بیا مقرر سپاه. گفت من خودم اسلحه دارم. حسین: می دانم این هدیه‌ای باشد از طرف من. فردا عصر که شد و و حسن را کلاش به دوش در سپاه هویزه دیدم. از تعجب خشکم زد. به حسین گفت: دام بدی برای من پهن کردی کردی. تسلیم! من اسیرت شدم. حسین گفت: تو اسیر نیستی، آزاده ای. من اگر آزادگی را از نگاهت نخوانده بودم، هرگز سراغت نمی آمدم. حسین معجزه کرده بود. حسن طوری دلبسته حسین شده بود که حتی یک روز هم نمی‌توانست نبیندش. بعد از شهادت حسین، یک سال نشده، در عملیات آزاد سازی #بستان به حسین پیوست. #شهید_سید_حسین_علم_الهدی #سیره_مدیریتی_شهدا #مخاطب_شناسی #کتاب_سه_روایت_از_یک_مرد ، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحات ۹۳ و ۱۴۸ و ۱۹۰ تا ۱۹۶. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/