🔺من و ◽️سردار : 🔹جانم بود و جان احمد. هیچ وقت نفهمیدم احمد من را بیشتر دوست دارد یا من او را. از هر چیزی، اگر دوتا داشتم، دوست داشتم یکی اش را ببخشم به احمد حتی اگر آن چیز کلیه بود. 🔸مثلا نگاهش که می کردم تمام دلتنگی هایم یادم می رفت. باکری، همت، خرازی و زین الدین را در چهره اش می دیدم. 🌀یادگار عزیزی بود برایم؛ یادگار تمام دلبستگی هایم. خیلی از رفقایمان را در روزهای آتش و خون از دست دادیم؛ مانده بودیم ما دو نفر. تمام دلخوشی مان به هم بود. اصلا قوت قلب بودیم برای همدیگر. ☄آیا جلسه برای خداست؟ نشد یکبار جلسه بگیریم و احمد در شروعش این جمله را نگوید. قربش به خدا دلمان را این قدر نزدیک به هم کرده بود. 🍁هربار که قربان صدقه اش می رفتم می گفتم: «الهی دردت بخوره توی سرم. دورت بگردم». احمد که رفت، دلم آتش گرفت و حس بی کسی آوار شد به روی دلم. 📚 کتاب سلیمانی عزیز، صفحه ۵۹؛ ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام♡ 🇮🇷@boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/