🔺ادامه مطلب قبل👆 🔹من رفتم سمت اورژانس که دست راست بیمارستان بعد از اتاق اطلاعات بود. خواهر و برادرهایم که مریض می شدند. آنها را می آوردم درمانگاه اورژانس به خاطر همین با آن قسمت آشنا بودم. جلوی در اورژانس نگهبان خطاب به کسانی که اصرار داشتند داخل بروند میگفت: اون تو شلوغه کجا میخواید برید. بدتر دست و پاگیر میشید. 🔸همانجا منتظر ماندم یک لحظه که نگهبان از جلوی در کنار رفت دویدم تو نگهبان متوجه شد و صدایم کرد. چند قدم هم دنبالم دویدـ من جواب ندادم و سریع خودم را توی شلوغی آنجا گم کردم. هیچ وقت اورژانس را این قدر بی نظم و پرهیاهو ندیده بودم. توی سالن بیمارستان ردهای خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاقها کشیده شده بود. بعضی جاها هم به نظر می آمد مجروح غرق در خون را روی زمین کشیده اند. روی خونها اثر کفش دیده می شد. 🔹قبلاً کف سالن از شدت تمیزی نور مهتابی ها را منعکس می کرد و تنها بوی الكل و ساولن بود که حس میشد اما حالا بوی خاک و خون و باروتی که فضا را پر کرده بود، مشامم را به شدت آزار میداد. پرستارها در حالی که سِرُم به دست داشتند این طرف و آن طرف می دویدند و یا میز ترالی پر از دارو و تجهیزات پزشکی را همراه خودشان می کشیدند. 🔸این بار پرستارها را بر خلاف همیشه که شیک پوش و مرتب بودند - به خاطر شدت کار طور دیگری دیدم. از آن قیافه های آرایش کرده و لباسهای سفید و کفش های تمیزشان خبری نبود. حالا آن لباسهای تمیز، پر از لکه های خون مجروحان بود. سنجاق کلاه بیشترشان باز شده موهایشان از زیر کلاه بیرون زده بود و روی سر و گردنشان ریخته بود. 🔹وضع پرستارانی هم که روسری به سر داشتند بهتر از آنها نبود. دکترها سراسیمه و با شتاب کار انجام می دادند. داخل اتاقها مملو از مجروح بود. مجروحانی که کنار دیوار راهروها خوابانده بودند، از کیسه های سرمی که با میخ به دیوار زده شده بود، دارو می گرفتند. بعضی ها روی برانکارد و بعضی دیگر روی پتو بودند. نگاه اکثرشان بی روح و بی رمق بود. به نظر می رسید از شدت خونریزی به این حال افتاده اند. بعضی ها هم ناله میکردند. 📚کتاب دا، صفحه ۷۶-۷۴. ✂️برش‌ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir