. قبیحه، که تاکنون آرام است، برمی‌خیزد، نوزاد را به دستِ کنیزش می‌دهند، در چشم‌هایش برق شادی نمی‌بینم، جا خورده اما خود را نمی‌بازد: «چون زبیده باشم که پایان عمرم را در تنهایی و بی کسی و فقر بگذارنم؟ هرگز چنین نخواهد شد. به والله که پسرم را به تخت می‌نشانم و تا آخرین نفسم بانوی این قصر خواهم بود. این را بدان آنکه بر حق است، بر تخت هم هست. خدای من و تو یکی‌ست. چه شده که مولای من متوکل چنان در راس است و مولای تو اباالحسن چنین در پستو و حاشیه؟ من مایلم در کنارِ خلیفه مسلمین بایستم نه چون تو همسرِ مردی باشم که برای رسیدن به حکومت و خلافت، دست به شمشیر نمی‌برد.» سری به افسوس تکان می‌دهم برایش و پاسخ می‌دهم :«به چه حرف پا می‌فشاری؟ به حرف باطل؟ زندگی در زیرِ سایه عباسیان ننگ است. حکومت و خلافت و ثروت، مقام کوچکی‌ست برای مولای من؛ که اگر بخواهد و اراده کند هر چه هست در این خاک و برای اهل خاک، برای اوست. 📚برشی از کتاب سر بر دامن ماه 🌐https://eitaa.com/bouath